رمان شخص سوم پارت ۵
آقای دکتر وارد اتاق شد!
دکتر«ببخشید مزاحم میشم ولی باید همسرتون برای تکمیل فرم برن!»
کوک خواست چیزی بگه که گفتی!
ا.ت«باشه چشم....الان میام!»
دکتر رفت بیرون...خواستی دنبالش بری که کوک دستت رو گرفت!
کوک«خانم پارک ما که واقعا زن و شوهر نیستیم!»
ا.ت« اگه راستشو بگی به احتمال زیاد به خاطر زربه ای که خوردی آرا رو به پر ورزشگاه میبرن...شما که اینو نمیخواین!»
و رفتی!
بعد از تکمیل فرم برگشتی به اتاق اما کوک رو ندیدی!...ترسیدی ولی به روی خودت نیاوردی از چنتا پرستار که اونطرفا بودن پرسیدی ولی کسی ندیده بودش...خودت دست بکار شدی و رفتی بیرون...چند بار از پشت کوک رو با چنتا بیمار دیگه اشتباه گرفتی...همش صداش میکردی..
ا.ت« آقای جئون...کجایین؟»
خیلی خسته شده بودی و تصمیم گرفتی یکم بشینی روی نیمکت...نشستی و سرت رو روبه آسمون تکیه دادی و چشماتو بستی...داشتی با خودت درمورد اینکه چرا بدون خبر غیبش زد غر میزدی که یه سایه ای جلوی تابش توره خورشید رو گرفت...چشماتو باز کردی که با قیافه خندون کوک مواجه شدی...سریع ببند شدی و گفتی...
ا.ت«یاااا...اقای جئون میدونی چقد دنبالتون گشتم؟...کجا بودین؟»
کوک« متاسفم رفته بودم یکم هوا بخورم...»
سرت رو انداختی پایین وآروم غر غر کردنی گفتی...
ا.ت«خب میتونستین با من بیاین!»
کوک«شنیدمااا»
و هردتون خندیدین!
ا.ت«بهتر نیست بریم؟..هوا داره تاریک میشه!»
کوک«اره»
باهم رفتیم داخل...
ماری«شما همینجا بمونین من میخوام برم ببینم حال آرا خوبه!..سریع برمیگردم»
کوک«باشه..واقعا مرسی»
خواهش میکنمی گفتی و رفتی...
...
از در وارد شدی که خانم کیم رو درحالی که سرش رو توی دستاش گرفته داره غر میزنه دیدی!
رفتی سمتش و گفتی!
ماری«خانم کیم اتفاقی افتاده؟»
خانم کیم«نمیتونی از صورتم بخونی؟!»
ماری«خب...بخاطر همین دارم میگم»
خانم کیم«کمتر حرف بزن و فقط اون فسقلیو از اینجا ببر...»
ماری«کیو؟؟»
خانم کیم«همون که امروز اومد...»
تعجب کردی چون صدایی از آرا نمیومد...باشه ای گفتی و رفتی سمت اتاقا...یکی یکی گشتی ولی نبود!...نزدیک انبار شدی که صدای هق هق میومد...وارد اتاق شدی و آرا رو دیدی که زانوهایش رو بغل کرده و داره گریه میکنه....سریع رفتی سمتش و گفتی
ماری«ارا؟...چیشده عزیزم؟»
آرا تا صدات رو شنید سرش رو بالا آورد و پرسد بغلت..دستی به کمرش کشیدی که گفت..
ارا«خانم معلم من از اون خانمه میترسم!»
ماری«ارا...اتفاقی افتاده؟»
ارا«نمیخوام اینجا باشم..»
ماری«نگران نباش...الان باهم میریم و حسابی خوراکی میخریم! موافقی؟»
سرش رو بالا آورد و با لبخند سرش رو تکون داد...دستش رو گرفتی و رفتین بیرون...
ماری« خانم کیم بابت اشتباهاتش عذر میخوام...من میبرمش»
خانم کیم«مگه خونشونو بلدی؟»
چیزی نگفتی و فقط خداحافظی کردی! و اونجا بیرون رفتین...
ارا درحالی که دستت رو گرفته بود با لبخند گفت
ارا«خانم معلم داریم کجا میریم؟»
ماری«میخوام ببرمت خونمو ببینی...اونجا باهم کلی بازی میکنیم»
ارا«هوووراااا»
ماری« راستی...شماره باباتوبلد نیستی؟»
ارا«بابام میگه باید شمارشو حفظ باشم تا اگه گم شدم بهش زنگ بزنم!»
ماری«یعنی بلدی؟»
ارا«اهوم»
ماری«میتونی به منم بگی؟»
ارا«باشه»
شمارشو گفت و تو هم سیو کردی..
ماری«مرسی عزیزم»
ارا« بابا بهم میگه پرنسس»
ماری« راست میگه...تو خیلی خوشگلی!..مثل پرنسسا»
ارا« خانم معلم؟»
ماری«بله!»
ارا«چرا من مامان ندارم؟»
ماری«امممم...شاید مامانت قهر کرده!»
خواست ادامه بده که گفتی..
ماری«هووورااا...رسیدیم به فروشگاه...میای خرید کنیم؟...»
ارا« ارههههه...برییییم»
دکتر«ببخشید مزاحم میشم ولی باید همسرتون برای تکمیل فرم برن!»
کوک خواست چیزی بگه که گفتی!
ا.ت«باشه چشم....الان میام!»
دکتر رفت بیرون...خواستی دنبالش بری که کوک دستت رو گرفت!
کوک«خانم پارک ما که واقعا زن و شوهر نیستیم!»
ا.ت« اگه راستشو بگی به احتمال زیاد به خاطر زربه ای که خوردی آرا رو به پر ورزشگاه میبرن...شما که اینو نمیخواین!»
و رفتی!
بعد از تکمیل فرم برگشتی به اتاق اما کوک رو ندیدی!...ترسیدی ولی به روی خودت نیاوردی از چنتا پرستار که اونطرفا بودن پرسیدی ولی کسی ندیده بودش...خودت دست بکار شدی و رفتی بیرون...چند بار از پشت کوک رو با چنتا بیمار دیگه اشتباه گرفتی...همش صداش میکردی..
ا.ت« آقای جئون...کجایین؟»
خیلی خسته شده بودی و تصمیم گرفتی یکم بشینی روی نیمکت...نشستی و سرت رو روبه آسمون تکیه دادی و چشماتو بستی...داشتی با خودت درمورد اینکه چرا بدون خبر غیبش زد غر میزدی که یه سایه ای جلوی تابش توره خورشید رو گرفت...چشماتو باز کردی که با قیافه خندون کوک مواجه شدی...سریع ببند شدی و گفتی...
ا.ت«یاااا...اقای جئون میدونی چقد دنبالتون گشتم؟...کجا بودین؟»
کوک« متاسفم رفته بودم یکم هوا بخورم...»
سرت رو انداختی پایین وآروم غر غر کردنی گفتی...
ا.ت«خب میتونستین با من بیاین!»
کوک«شنیدمااا»
و هردتون خندیدین!
ا.ت«بهتر نیست بریم؟..هوا داره تاریک میشه!»
کوک«اره»
باهم رفتیم داخل...
ماری«شما همینجا بمونین من میخوام برم ببینم حال آرا خوبه!..سریع برمیگردم»
کوک«باشه..واقعا مرسی»
خواهش میکنمی گفتی و رفتی...
...
از در وارد شدی که خانم کیم رو درحالی که سرش رو توی دستاش گرفته داره غر میزنه دیدی!
رفتی سمتش و گفتی!
ماری«خانم کیم اتفاقی افتاده؟»
خانم کیم«نمیتونی از صورتم بخونی؟!»
ماری«خب...بخاطر همین دارم میگم»
خانم کیم«کمتر حرف بزن و فقط اون فسقلیو از اینجا ببر...»
ماری«کیو؟؟»
خانم کیم«همون که امروز اومد...»
تعجب کردی چون صدایی از آرا نمیومد...باشه ای گفتی و رفتی سمت اتاقا...یکی یکی گشتی ولی نبود!...نزدیک انبار شدی که صدای هق هق میومد...وارد اتاق شدی و آرا رو دیدی که زانوهایش رو بغل کرده و داره گریه میکنه....سریع رفتی سمتش و گفتی
ماری«ارا؟...چیشده عزیزم؟»
آرا تا صدات رو شنید سرش رو بالا آورد و پرسد بغلت..دستی به کمرش کشیدی که گفت..
ارا«خانم معلم من از اون خانمه میترسم!»
ماری«ارا...اتفاقی افتاده؟»
ارا«نمیخوام اینجا باشم..»
ماری«نگران نباش...الان باهم میریم و حسابی خوراکی میخریم! موافقی؟»
سرش رو بالا آورد و با لبخند سرش رو تکون داد...دستش رو گرفتی و رفتین بیرون...
ماری« خانم کیم بابت اشتباهاتش عذر میخوام...من میبرمش»
خانم کیم«مگه خونشونو بلدی؟»
چیزی نگفتی و فقط خداحافظی کردی! و اونجا بیرون رفتین...
ارا درحالی که دستت رو گرفته بود با لبخند گفت
ارا«خانم معلم داریم کجا میریم؟»
ماری«میخوام ببرمت خونمو ببینی...اونجا باهم کلی بازی میکنیم»
ارا«هوووراااا»
ماری« راستی...شماره باباتوبلد نیستی؟»
ارا«بابام میگه باید شمارشو حفظ باشم تا اگه گم شدم بهش زنگ بزنم!»
ماری«یعنی بلدی؟»
ارا«اهوم»
ماری«میتونی به منم بگی؟»
ارا«باشه»
شمارشو گفت و تو هم سیو کردی..
ماری«مرسی عزیزم»
ارا« بابا بهم میگه پرنسس»
ماری« راست میگه...تو خیلی خوشگلی!..مثل پرنسسا»
ارا« خانم معلم؟»
ماری«بله!»
ارا«چرا من مامان ندارم؟»
ماری«امممم...شاید مامانت قهر کرده!»
خواست ادامه بده که گفتی..
ماری«هووورااا...رسیدیم به فروشگاه...میای خرید کنیم؟...»
ارا« ارههههه...برییییم»
۴۵.۸k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.