p3
p3
مایکی : خوبه .. واست ادرسو میفرستم
ساعت «6:30»
اتوسا
میکاپ صورتم تموم شد یه تاپ مشکی پوشیدمو کتمم روش پوشیدم شلوار راسته ی قهوه رنگمو پوشیدم
( اسلاید بعدی) گوشیمو گذاشتم تو کیفمو رفتم
رفتم به ادرسی که فرستاده بود
در زدن*
مایکی درو باز کرد +
+سلام اتوسا بیا تو
-سلام سانو
°اتوسا رفت داخل مایکی اشاره به مبل کرد که بشینه
اتوسا نشست در حالی که خیلی معذب بود
مایکی قهوه بدست نشست کنار اتوسا
قهوه گذاشت جلو اتوسا
-اریگاتو سانو
+بهم بگو مایکی( با لبخند)
-اوم.. باشه
+چرا انقد معذبی؟! راحت باش لطفا!
-.... خیلی خب
°اتوسا کتابایی که برای درس رو میز بود رو برداشت
-اینجا. توضیحات استاد رو متوجه نشدم و همینطور حلش رو
°مایکی شروع به توضیح دادن کرد
+و بعد یه بار دیگه محاسبه میکنی. خب سوالی داری؟
- نه..اریگاتو...مایکی..
°مایکی با لبخند سری تکون داد
~~گوشی اتوسا زنگ میخوره ~~
-الو سلام میتسویا... اهوم... اره... باشه.. خدافظ
°مایکی با شنیدن اسم میتسویا تعجب کرد
+اتوسا تو میتسویا رو میشناسی!؟؟
-اره چطور ؟!
+همینطوری
-خندید ) بهت نگفته؟
+چی رو؟؟!
-میتسویا برادر منه
( چشمان مایکی از 4 تا به 8 تا تبدیل شد )
+....... نه... نگفته بود !
~جفتشون شروع به خندیدن کردن ~
-خب دیگه من باید برم ممنونم که بهم توضیح دادی.
+کاری نکردم . اگه بازم مشکل داشتی بهم بگو
-اهوم حتما.
اتوسا رفت *
مایکی زنگ زد به میتسویا
میت : بله مایکی
مای : تــــو نباید به من بگی خواااااهر داریییییی
میتسویا شروع به خندیدن میکنه
مای: چرا میخندیییی؟!!؟
✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐✎
💕➰
مایکی : خوبه .. واست ادرسو میفرستم
ساعت «6:30»
اتوسا
میکاپ صورتم تموم شد یه تاپ مشکی پوشیدمو کتمم روش پوشیدم شلوار راسته ی قهوه رنگمو پوشیدم
( اسلاید بعدی) گوشیمو گذاشتم تو کیفمو رفتم
رفتم به ادرسی که فرستاده بود
در زدن*
مایکی درو باز کرد +
+سلام اتوسا بیا تو
-سلام سانو
°اتوسا رفت داخل مایکی اشاره به مبل کرد که بشینه
اتوسا نشست در حالی که خیلی معذب بود
مایکی قهوه بدست نشست کنار اتوسا
قهوه گذاشت جلو اتوسا
-اریگاتو سانو
+بهم بگو مایکی( با لبخند)
-اوم.. باشه
+چرا انقد معذبی؟! راحت باش لطفا!
-.... خیلی خب
°اتوسا کتابایی که برای درس رو میز بود رو برداشت
-اینجا. توضیحات استاد رو متوجه نشدم و همینطور حلش رو
°مایکی شروع به توضیح دادن کرد
+و بعد یه بار دیگه محاسبه میکنی. خب سوالی داری؟
- نه..اریگاتو...مایکی..
°مایکی با لبخند سری تکون داد
~~گوشی اتوسا زنگ میخوره ~~
-الو سلام میتسویا... اهوم... اره... باشه.. خدافظ
°مایکی با شنیدن اسم میتسویا تعجب کرد
+اتوسا تو میتسویا رو میشناسی!؟؟
-اره چطور ؟!
+همینطوری
-خندید ) بهت نگفته؟
+چی رو؟؟!
-میتسویا برادر منه
( چشمان مایکی از 4 تا به 8 تا تبدیل شد )
+....... نه... نگفته بود !
~جفتشون شروع به خندیدن کردن ~
-خب دیگه من باید برم ممنونم که بهم توضیح دادی.
+کاری نکردم . اگه بازم مشکل داشتی بهم بگو
-اهوم حتما.
اتوسا رفت *
مایکی زنگ زد به میتسویا
میت : بله مایکی
مای : تــــو نباید به من بگی خواااااهر داریییییی
میتسویا شروع به خندیدن میکنه
مای: چرا میخندیییی؟!!؟
✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐✎
💕➰
۳.۷k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.