فیک
#فیک
ارباب جوان من ₚₐᵣₜₑ₁₂
(پارت اخر)
+تهیونگااااا ببندد دهنتوووو
×اگه نبندم میخوایی چیکارر میکنیی؟؟
+خودم میامم دهنتو میبندمم (دنبال کردن تهیونگ)
×الفرارر
_خندیدن
__
(دوماه بعد)
تقریبا دوماه از رابطمون میگذره من ات و رو خیلی دوسش دارم حتی بیشتر از قبل عاشقشم تصمیم گرفتم به مادرو پدرمم بگم.....
*چیشده پسرم؟
_خب... امم
=بگو دیگه
_من میخوام ازدواج کنم
*اوو چه عجب بلاخره سر عقل اومدی.
=خب بگو ببینم کی دل پسرمو برده تا اونجایی که یادمه از دخترا بدت میومد.
_خب اون.. اون دختر وزیر کیم... ات هستش.
*بنظر منم دختر خوبو باهوشیه نظر تو چیه عزیزم؟ (اشاره به پدر کوک)
=منم موافقم... فقط..... اونچی؟ اونم بهت علاقه داره؟
_بله هردوتامون همو دوست داریم
=پس اوکیه با خودش حرف زدی؟
_نه هنوز
=اوکی زودتر بهش بگو هفته دیگه عروسیتونه..
_عام باشه ممنون (تعضیم کردن)
داشتم به اتاقم میرفتم که از کنار اتاق ات شدم
(چون ات پرستارقصر بود مثل بقیه پرستارای دیگه تو قصر زندگی میکرد)
تصمیم گرفتم باهاش درباره ازدواجمون صحبت کنم یکیو دنبالش فرستادم وخودم منتظرش موندم تابیاد
بعداز چند مین بلاخره اومد
+کارم داشتی؟
_اهوم
رفتیم باهم قدم زدیم یکم حرف زدیم
_ات؟
+بله
جلوش زانو زدمو گفتم
من... من خیلی دوست دارم باهام ازدواج میکنی ملکه ی قلبم؟؟
+ب بله
و ات و کوک باهم ازدواج کردن وصاحب یک دختره خوشگل شدن
((پایان))
میدونم چرت شد این فیکم ببخشید
زودتر اینو تموم کردم میخوام یه فیک جدید رو شروع کنمم
سعی میکنم اونو قشنگ تر بنویسم ممنونم که حمایتم کردید☺️🥹
دوستون دارم💖
ارباب جوان من ₚₐᵣₜₑ₁₂
(پارت اخر)
+تهیونگااااا ببندد دهنتوووو
×اگه نبندم میخوایی چیکارر میکنیی؟؟
+خودم میامم دهنتو میبندمم (دنبال کردن تهیونگ)
×الفرارر
_خندیدن
__
(دوماه بعد)
تقریبا دوماه از رابطمون میگذره من ات و رو خیلی دوسش دارم حتی بیشتر از قبل عاشقشم تصمیم گرفتم به مادرو پدرمم بگم.....
*چیشده پسرم؟
_خب... امم
=بگو دیگه
_من میخوام ازدواج کنم
*اوو چه عجب بلاخره سر عقل اومدی.
=خب بگو ببینم کی دل پسرمو برده تا اونجایی که یادمه از دخترا بدت میومد.
_خب اون.. اون دختر وزیر کیم... ات هستش.
*بنظر منم دختر خوبو باهوشیه نظر تو چیه عزیزم؟ (اشاره به پدر کوک)
=منم موافقم... فقط..... اونچی؟ اونم بهت علاقه داره؟
_بله هردوتامون همو دوست داریم
=پس اوکیه با خودش حرف زدی؟
_نه هنوز
=اوکی زودتر بهش بگو هفته دیگه عروسیتونه..
_عام باشه ممنون (تعضیم کردن)
داشتم به اتاقم میرفتم که از کنار اتاق ات شدم
(چون ات پرستارقصر بود مثل بقیه پرستارای دیگه تو قصر زندگی میکرد)
تصمیم گرفتم باهاش درباره ازدواجمون صحبت کنم یکیو دنبالش فرستادم وخودم منتظرش موندم تابیاد
بعداز چند مین بلاخره اومد
+کارم داشتی؟
_اهوم
رفتیم باهم قدم زدیم یکم حرف زدیم
_ات؟
+بله
جلوش زانو زدمو گفتم
من... من خیلی دوست دارم باهام ازدواج میکنی ملکه ی قلبم؟؟
+ب بله
و ات و کوک باهم ازدواج کردن وصاحب یک دختره خوشگل شدن
((پایان))
میدونم چرت شد این فیکم ببخشید
زودتر اینو تموم کردم میخوام یه فیک جدید رو شروع کنمم
سعی میکنم اونو قشنگ تر بنویسم ممنونم که حمایتم کردید☺️🥹
دوستون دارم💖
۳.۶k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.