فیک:
فیک:
The girl I don't like
پارت 1
♥♥
رزان:
اففف چرا این ظرفای کوفتی تموم نمیشن سه ساعته دارم میشورم امروز پنجشنبس و این بیبی ها و ددی ها اومدن خبر جدا شدنشون برسه په دیگه تنهایی میان اینجا ماتم میگیرن خاطراتشونو مرور میکنن 😂 رفتنشون کافهـــ... اههههه... کصخلا...:
سانهی_اغا من دیگه دانشگاه نمیرمـــ... بخاطر خرج دانشگاه دارم جونـ میکنمــ... مردمـــــ... عجب روز ولنتاینیه امروووووززززززززز.....!!!!
یهو صدای جیغــ اومد برگشتم آچا بود:
_وووووییییییی..... خجبر از بی تی اسههــــــــــ...... آخـــــ.....جججججؤوووونــــــــــــــــ.....
مایتابه که تو دستم بود رو گرفتم.... تا برم بزنمشــ.... سانهی سانا که خواهرن میخوندنـ... موش بدو گربه بدو... منم یه مایتابه دیگه با دستای کفی داشتم دنبال هر سه تا میرفتمــ... از در پشت کافه رفتن بیرون ت خیابان بودن... با چش دنبالشون گشتم دیدم پشت یه لیموزین قایم شدنــــــ..... رفتمــ از پشت سرشونـ... که بزنم ت سرشون که خورد ت صندق عقب ماشینه... دلم... هری ریخت... چراغش له شده بود... مایتابه ها از دستام افتادن بچه تام پاشده بودن و داشتن نگاه میکردن ماشینشونم هییی داشت دزد گیر میزد... دخترا داشتن نگاه میکردن... بعد از چن مین یه پسره با کلاه و ماسک اومد از لباساش معلوم بود بچه پولدارهـ... خوب خنگ اینجا محله بچ پولداراس پَ فک کردی یکی مث تُ بد بخ میاد اینجا...! یهو به اون گوشه ای که نگاه میکردیم نگاه کرد آب دهنمو قورت دادم.. نگامون کرد و گفت:
_به چه جرعتی نزدیک ماشین شدینــــ....!
یهو بعدش اومد نزدیک کٍ یعقمو بگیره یکی دیگه اینه خودش اومد گرفتش و گفت:
_یونگی یه دقه اروم بگیـر....!
اون پسره که حالا فهمیدم یونگی اسمش گفت:
_ اون اصن میدونه ما کی ایم... وگرنه از سر تا پامون میبوسیـد....!
از این حرفش زورم داد و رفتم جلو با یع لحن لاتی گفتم:
+ببین جوجه ااگه تُ شاخی! منم لاتم... افتاد!
و رفتم کــــــِ وارد کافه شدم و بقیه ظرفا رو شستم...!
آچا:
نگاهی بهشون کردم و گوشه لبمو گزیدم و خواستم معذرت خواهی کنم ک اون پسره ک یونگی رو اروم کرد گفت:
_خانم چیشد!؟
+اممم... چیزه... خوب... ما سر به سرش گذا....
یونگی _هع چیزی ندارن بگن!...ببین خانوم من الان دست کنم ت کیفم میتونم شما سه تا با اون دوسته تونو بخرمــ....
سانهی _ هووی عوضی مگه ما فروشیم....؟!
یونگی اومد ت صورتشو گفت:
_ یا اینکه امشب خودم ردیفت کنم...هر....
یه مشتی محکم زد ت دهنه یونگی و دسته ما دوتا رو گرفت و کشید و گفت:
_دفعه اخرت باشه که دور و بر کافه ی من میپلکی!...
کافه ی من.... داشتیم اروم میخندیدیم که یونگی گفت:
_اینو جبران میکنم.... جوریم که دیگهــ.... نتونی راه بری....!!(😸😸)
The girl I don't like
پارت 1
♥♥
رزان:
اففف چرا این ظرفای کوفتی تموم نمیشن سه ساعته دارم میشورم امروز پنجشنبس و این بیبی ها و ددی ها اومدن خبر جدا شدنشون برسه په دیگه تنهایی میان اینجا ماتم میگیرن خاطراتشونو مرور میکنن 😂 رفتنشون کافهـــ... اههههه... کصخلا...:
سانهی_اغا من دیگه دانشگاه نمیرمـــ... بخاطر خرج دانشگاه دارم جونـ میکنمــ... مردمـــــ... عجب روز ولنتاینیه امروووووززززززززز.....!!!!
یهو صدای جیغــ اومد برگشتم آچا بود:
_وووووییییییی..... خجبر از بی تی اسههــــــــــ...... آخـــــ.....جججججؤوووونــــــــــــــــ.....
مایتابه که تو دستم بود رو گرفتم.... تا برم بزنمشــ.... سانهی سانا که خواهرن میخوندنـ... موش بدو گربه بدو... منم یه مایتابه دیگه با دستای کفی داشتم دنبال هر سه تا میرفتمــ... از در پشت کافه رفتن بیرون ت خیابان بودن... با چش دنبالشون گشتم دیدم پشت یه لیموزین قایم شدنــــــ..... رفتمــ از پشت سرشونـ... که بزنم ت سرشون که خورد ت صندق عقب ماشینه... دلم... هری ریخت... چراغش له شده بود... مایتابه ها از دستام افتادن بچه تام پاشده بودن و داشتن نگاه میکردن ماشینشونم هییی داشت دزد گیر میزد... دخترا داشتن نگاه میکردن... بعد از چن مین یه پسره با کلاه و ماسک اومد از لباساش معلوم بود بچه پولدارهـ... خوب خنگ اینجا محله بچ پولداراس پَ فک کردی یکی مث تُ بد بخ میاد اینجا...! یهو به اون گوشه ای که نگاه میکردیم نگاه کرد آب دهنمو قورت دادم.. نگامون کرد و گفت:
_به چه جرعتی نزدیک ماشین شدینــــ....!
یهو بعدش اومد نزدیک کٍ یعقمو بگیره یکی دیگه اینه خودش اومد گرفتش و گفت:
_یونگی یه دقه اروم بگیـر....!
اون پسره که حالا فهمیدم یونگی اسمش گفت:
_ اون اصن میدونه ما کی ایم... وگرنه از سر تا پامون میبوسیـد....!
از این حرفش زورم داد و رفتم جلو با یع لحن لاتی گفتم:
+ببین جوجه ااگه تُ شاخی! منم لاتم... افتاد!
و رفتم کــــــِ وارد کافه شدم و بقیه ظرفا رو شستم...!
آچا:
نگاهی بهشون کردم و گوشه لبمو گزیدم و خواستم معذرت خواهی کنم ک اون پسره ک یونگی رو اروم کرد گفت:
_خانم چیشد!؟
+اممم... چیزه... خوب... ما سر به سرش گذا....
یونگی _هع چیزی ندارن بگن!...ببین خانوم من الان دست کنم ت کیفم میتونم شما سه تا با اون دوسته تونو بخرمــ....
سانهی _ هووی عوضی مگه ما فروشیم....؟!
یونگی اومد ت صورتشو گفت:
_ یا اینکه امشب خودم ردیفت کنم...هر....
یه مشتی محکم زد ت دهنه یونگی و دسته ما دوتا رو گرفت و کشید و گفت:
_دفعه اخرت باشه که دور و بر کافه ی من میپلکی!...
کافه ی من.... داشتیم اروم میخندیدیم که یونگی گفت:
_اینو جبران میکنم.... جوریم که دیگهــ.... نتونی راه بری....!!(😸😸)
۵.۳k
۰۶ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.