دلم وقتی که می گیرد تو می آیی به دیدارم

‌ دلم وقتی که می گیرد تو می آیی به دیدارم
به من آهسته می گویی " عزیزم دوسـتت دارم "

سرم بر شانه ات ، باور ندارم پیش من باشـی
تورا در خواب میبینم بگو یا این که بیدارم ؟

نوازش می کنی با مهربـانی گونه هایم را
چه رقصی دارد انگشتت به روی بغض تبدارم

کنار لحظه های تو دو فنجان قهوه می ریزم
اگرچه تلخ ، شیرین است با لبخندِ هر بارم

کتابی میگذاری روی میزم مهربان من
و مـی گویی به آرامی که این هم آخرین کارم

غروب شنبه ای دیگر برایم شعر میخوانی
تمام هفته را من از هوای عشق سرشارم

تنم خورشید میخواهد کنار ساحل امنت
من ازشبهای برف آلوده ی این شهر بیزارم

دلم ابریست از دست تمام بی تو بودن ها
اگر باران بیاید باز می آیی به دیدارم
دیدگاه ها (۳)

در شهر، هیچ جا قراری نمانده استجایی برای دیدن یاری نمانده اس...

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست یعنی به کا...

تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان منشب، مگر بودش گذر بر منزل ج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط