هنوز لقمه اول از گلویم پایین نرفته بود که یکهو چند تا زن

🌳هنوز لقمه اول از گلویم پایین نرفته بود که یکهو چند تا زن از خانه کدخدا آمدند بیرون. زن ها خوشحال به نظر می آمدند. چادرشان را گرفته بودند و با عجله می رفتند طرف خانه شان.

🌳بعد سه تا مرد آمدند، بیرون دو تا جوان و یکی هم میان سال، بلافاصله دنبال سرشان هم کریم کوفتی و کدخدا. مصیبت بدتر از این نمی شود. همچنین که من آمدم قضیه الاغ را به کدخدا بگویم، کریم کوفتی پرید وسط کوچه و مچ دستم را گرفت.

🌳چنان هم فشار میداد که اگر حسینعلی به دادم نرسیده بود، معلوم نبود چه بلایی سرم می آورد. توی این وضعیت حسینعلی پرید طرف دوچرخه کریم را سوارشد و الفرار. کریم هم انگار که مویش را آتش زده باشند دستم را ول کرد و هوار زنان افتاد عقب حسینعلی.

🌳بیچاره حسینعلی زیاد دوچرخه سواری بلند نبود. برای همین هم هول شد و وسط کوچه محکم زمین خورد، اما، خب، قبل از اینکه کریم کوفتی بهش برسد بلند شد و در رفت. اون از آن سر کوچه من هم از این طرف .

#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

☀️مهاجر سرزمین آفتاب" به کوشش "حمید حسام"و "مسعود امیرخانی" ...

☀️بچه ها که بزرگتر شدند، شیطنت هایشان کمتر شد. حتی محمد که ا...

🌳 ورود به ساختمان بخشداری، آن هم روز روشن، یک جور هایی نشان ...

🌳دعوا تقریباً مهم ترین اتّفاق آبادی بود. برای همین هم هیچ بچ...

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط