رمان سوکوکو_پارت 3
هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت3🍋🟩🌱
~•~•~•3•~•~•~
["ویو چویا°خونه خودش"]
خونه تاریک بود لامپارو روشن نمیکردم تا توی تاریکی به
بدبختیام فکر کنم.
الان دوازده روز از وقتی خبر دار شدم موری سان مفقود شده میگذره، این یعنی دو روز از وقتمم تلف کردم. چطور با خودم کنار میومدم که برم به دازای بگم بیا بشو رئیس مافيا ؟؟؟ حق من بود دیگه !!! البته تا وقتی که اون نامه کوفتی رو باز نکرده بودم. با تمام احترامی که واسه موری سان قائلم از ته دل بهش فحش و لعنت میفرستم بخاطر اینکه منو تو این شرایط قرار داد.نمیتونم به کسی بگم اصلا مگه میتونم بگم؟ تصمیممو گرفتم یا الان یا هیچوقت به هر حال باید اینکارو میکردم پس گوشیمو از رو میز برداشتم و شماره دازایو گرفتم... آنلاین بود. میدونم سوال احمقانه ايه ولی من چیزه دیگه ای واسه باز کردن سر صحبت نمیدونستم پس با
اینحال تایپ کردم:«
_: بیداری؟
منتظر بودم... از استرس پوست لبمو انقدر خوردم تا افتاد به خون
زیر لب" لعنتی" ای زمزمه کردم و همینکه صدای نوتیف گوشیم اومد باعث شد حرفم تو دهنم خشک شه... جواب داده بود،
سریع وارد پی وی'ش شدم تا ببینم چی نوشته
+: معلوم نیس؟؟؟
سریع تایپ کردم
_: تو اگه میخواستی سر صحبتو با کسی که 4 ساله ازش خبر نداری باز کنی چی مینوشتی؟
بلافاصه جواب داد:«
+: صحبت چی هست که بعد 4 سال قراره تازه سرش باز
بشه؟
حال و حوصله گپو گفت با این احمقو نداشتم... از نامه موری سان عکس گرفتم و براش فرستادم که نوشت:«
+: چی هست؟
_: سواد داری دیگه؟!
یه چند لحظه منتظر موندم که نوشت:
+: شوخی جالبی نیست هویجم
عصبی شدم و مشتی به میزی که رو به روش بودم زدم و با حرص نوشتم:(
_: اگه شوخی بود..ـ. فقط اگه شوخی بود... من الان صورتم از خشـم قرمــز نبود!!!
+: عصبی نشو چوچو جونم...
+: جدا فکر کردی میتونی سر یکی که چهار ساله کاراگاهه کلاه بزاری؟
+: خنده داره!!!
+: دلت واسم تنگ شده که بعد 4 سال بهم پیام میدی؟؟؟
هوم؟؟؟
لعنتی کلا یه ثانیه دست از تایپ با کیبورد برداشتم ببین
چقدر نوشته بود
زیر لب فحشی نثارش کردم و ادامه دادم
_: چرا نمیگی از مافیا، من و همه اعضاش متنفری تا حق به حق دار برسههه؟؟؟
+: عصبانی میشی جذاب تر میشی!
+: حالام اینجوری نکن حرص بخوری کچل میشی؛ گوش کن ببین چی میگم من هنوز باورم نشده که جداً این نامه رو
موری سان نوشته یا اصلا یه همچین چیزایی که موری سان مفقود شده و نظایر اینا واقعیت دارن یا نه!!!
+: یه قرار بزاریم همو ببینیم؟؟؟
قرار بزاریم؟؟؟ با... با دازای !!! الان دقیقا 4 ساله جز ماموریتای مشترک کاری همو ندیدیم، بعد بگم اوکی؟؟؟
_: چرا باور نداری؟
+: چون میتونی نامه رو جعل کرده باشی از پشت گوشی که نمیتونم اثر انگشت رو چک کنم!!!
+: همینه که هست یا میای سر قرار یا هیچی به هیچی!
جداً؟ دلم به حال خودم میسوخت. واقعا قرار بود دوباره اینو ببینم؟ بیخیالش هیچ راهی نداشتم. ـ
_: اوکی بیا همون پارک همیشگی... صبح ساعت 08:00
+: همیشگی؟ چقدره اونجا نبودیم بعدش میگی همیشگی؟ خنده داره چوچو جونم
_: من چویام ... نگو چوچـ و... در ضمن من مال تو نیستم
پس از میم مالکیت استفاده نکن
_: خوابای خوب خوب ببینی...
خواب؟ مگه ساعت چند بود؟
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و با دیدن عدد00:00 ابروهام از تعجب بالا پرید همون موقع دوباره دازای واسم
پیام فرستاد....
+: 00:00
["ویو دازای °رو تخت خوابش"]
براش تايمو فرستادم... واسه این کارم دو تا دلیل داشتم؛ اولی چون میدونستم تعجب کرده و ساعتو نمیدونه و دومی چون دلم میخواست به آرزو کنه...
یه آرزوی خیلی قشنگ؛ مثلا کنار هم بودنمون تا ابد... با حرفاش ذهنم مشغول شد. موری سان مفقود شده؟؟؟
و من قراره رئيس بعدی باشم؟؟؟
من باید همچین مقامی رو قبول میکردم؟
من
مگه 4 سال پیش از مافیا نرفتم که به حرف اوداساکو
گوش کنم؟؟؟
هه اینا همش بهونه بود... به خودم که نمیتونستم دروغ بگم ها؟
دلیلش یه چیز دیگه بود...
یه دلیل خیلی قشنگ... به قشنگی چشماش...:)
♡•♡•♡•♡•♡
شرط پارت بعد: 20 ریکت🍭(کامنتم باشهههه)
#پارت3🍋🟩🌱
~•~•~•3•~•~•~
["ویو چویا°خونه خودش"]
خونه تاریک بود لامپارو روشن نمیکردم تا توی تاریکی به
بدبختیام فکر کنم.
الان دوازده روز از وقتی خبر دار شدم موری سان مفقود شده میگذره، این یعنی دو روز از وقتمم تلف کردم. چطور با خودم کنار میومدم که برم به دازای بگم بیا بشو رئیس مافيا ؟؟؟ حق من بود دیگه !!! البته تا وقتی که اون نامه کوفتی رو باز نکرده بودم. با تمام احترامی که واسه موری سان قائلم از ته دل بهش فحش و لعنت میفرستم بخاطر اینکه منو تو این شرایط قرار داد.نمیتونم به کسی بگم اصلا مگه میتونم بگم؟ تصمیممو گرفتم یا الان یا هیچوقت به هر حال باید اینکارو میکردم پس گوشیمو از رو میز برداشتم و شماره دازایو گرفتم... آنلاین بود. میدونم سوال احمقانه ايه ولی من چیزه دیگه ای واسه باز کردن سر صحبت نمیدونستم پس با
اینحال تایپ کردم:«
_: بیداری؟
منتظر بودم... از استرس پوست لبمو انقدر خوردم تا افتاد به خون
زیر لب" لعنتی" ای زمزمه کردم و همینکه صدای نوتیف گوشیم اومد باعث شد حرفم تو دهنم خشک شه... جواب داده بود،
سریع وارد پی وی'ش شدم تا ببینم چی نوشته
+: معلوم نیس؟؟؟
سریع تایپ کردم
_: تو اگه میخواستی سر صحبتو با کسی که 4 ساله ازش خبر نداری باز کنی چی مینوشتی؟
بلافاصه جواب داد:«
+: صحبت چی هست که بعد 4 سال قراره تازه سرش باز
بشه؟
حال و حوصله گپو گفت با این احمقو نداشتم... از نامه موری سان عکس گرفتم و براش فرستادم که نوشت:«
+: چی هست؟
_: سواد داری دیگه؟!
یه چند لحظه منتظر موندم که نوشت:
+: شوخی جالبی نیست هویجم
عصبی شدم و مشتی به میزی که رو به روش بودم زدم و با حرص نوشتم:(
_: اگه شوخی بود..ـ. فقط اگه شوخی بود... من الان صورتم از خشـم قرمــز نبود!!!
+: عصبی نشو چوچو جونم...
+: جدا فکر کردی میتونی سر یکی که چهار ساله کاراگاهه کلاه بزاری؟
+: خنده داره!!!
+: دلت واسم تنگ شده که بعد 4 سال بهم پیام میدی؟؟؟
هوم؟؟؟
لعنتی کلا یه ثانیه دست از تایپ با کیبورد برداشتم ببین
چقدر نوشته بود
زیر لب فحشی نثارش کردم و ادامه دادم
_: چرا نمیگی از مافیا، من و همه اعضاش متنفری تا حق به حق دار برسههه؟؟؟
+: عصبانی میشی جذاب تر میشی!
+: حالام اینجوری نکن حرص بخوری کچل میشی؛ گوش کن ببین چی میگم من هنوز باورم نشده که جداً این نامه رو
موری سان نوشته یا اصلا یه همچین چیزایی که موری سان مفقود شده و نظایر اینا واقعیت دارن یا نه!!!
+: یه قرار بزاریم همو ببینیم؟؟؟
قرار بزاریم؟؟؟ با... با دازای !!! الان دقیقا 4 ساله جز ماموریتای مشترک کاری همو ندیدیم، بعد بگم اوکی؟؟؟
_: چرا باور نداری؟
+: چون میتونی نامه رو جعل کرده باشی از پشت گوشی که نمیتونم اثر انگشت رو چک کنم!!!
+: همینه که هست یا میای سر قرار یا هیچی به هیچی!
جداً؟ دلم به حال خودم میسوخت. واقعا قرار بود دوباره اینو ببینم؟ بیخیالش هیچ راهی نداشتم. ـ
_: اوکی بیا همون پارک همیشگی... صبح ساعت 08:00
+: همیشگی؟ چقدره اونجا نبودیم بعدش میگی همیشگی؟ خنده داره چوچو جونم
_: من چویام ... نگو چوچـ و... در ضمن من مال تو نیستم
پس از میم مالکیت استفاده نکن
_: خوابای خوب خوب ببینی...
خواب؟ مگه ساعت چند بود؟
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و با دیدن عدد00:00 ابروهام از تعجب بالا پرید همون موقع دوباره دازای واسم
پیام فرستاد....
+: 00:00
["ویو دازای °رو تخت خوابش"]
براش تايمو فرستادم... واسه این کارم دو تا دلیل داشتم؛ اولی چون میدونستم تعجب کرده و ساعتو نمیدونه و دومی چون دلم میخواست به آرزو کنه...
یه آرزوی خیلی قشنگ؛ مثلا کنار هم بودنمون تا ابد... با حرفاش ذهنم مشغول شد. موری سان مفقود شده؟؟؟
و من قراره رئيس بعدی باشم؟؟؟
من باید همچین مقامی رو قبول میکردم؟
من
مگه 4 سال پیش از مافیا نرفتم که به حرف اوداساکو
گوش کنم؟؟؟
هه اینا همش بهونه بود... به خودم که نمیتونستم دروغ بگم ها؟
دلیلش یه چیز دیگه بود...
یه دلیل خیلی قشنگ... به قشنگی چشماش...:)
♡•♡•♡•♡•♡
شرط پارت بعد: 20 ریکت🍭(کامنتم باشهههه)
- ۱۰.۲k
- ۰۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط