رمان سوکوکو _ پارت 4
هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت4🍋🟩🌱
~•~•~•4•~•~•~
["فلش بک°شب بعد مرگ اوداساکو°از زبان سوم شخص"]
هوا تاریک بود... کوچه ها به وسیله آب بارون خیس خیس بودن... مرد مو شکلاتی با چکمه هایی که تا زیر زانوهاش بود در یکی از اون کوچه ها به سمت کافه بار لوپین قدم میگذاشت ...
غم توی وجودش توصیف نشدنی بود... بعد مرگ عزیزترین دوستت قراره تنهایی به پاتوقتون بری... وارد بار شد، زنگوله ای که به در آویزون بود به صدا در اومد
بارمن به سمت مرد موشکلاتی اومد و با صدای پر از خستگی همیشگیش شروع به صحبت کرد:«
_: شب بخیر قربان... چی میل دارید؟
و اما پسرک مو شکلاتی با حالت غم انگیزی لب زد:«
+: یه لیوان آبجو
_: احیاناً دوستتون تشریف نمیارن؟
پسرک خوب میدانست منظور بارمن از دوست کیست ولی در پاسخ او گفت:«
+: نه، نه دیگه هیچوقت
بارمن منظور او را از این حرف فهمید و چهره خندانش را با حالت غم انگیزی جا به جا کرد...زیر لب تسلیتی گفت و رفت تا سفارش را حاضر کند...
پسرک همونطور که منتظر سفارشش بود به خاطرات خوشی که در این بار با اوداساکو داشت فکر میکرد... خوب میدانست مقصر مرگ او چه کسی بوده است... بله.. درست است، اوگای موری !!! او کسی بوده که جای مامورین خبره مافیا را به سازمان میمیک اعلام میکرد... قابل تحمل نبود... خودش تنها کسی بود که از این اوضاع خبر داشت پس ممکن نبود جایش لو برود یا اتفاقی برایش بیوفتد...
اما او چه؟؟؟ پسرک مو قرمزی'ش چه؟؟؟ اگر جای چویا لو میرفت هیچوقت نمیتوانست خودش را ببخشد، کاری هم از دستش بر نمی آمد... پس تصمیم به ترک مافیا گرفت اگر دازای اوسامو مافیا را ترک میکرد اوگای موری که حال یکی از بهترین مامورین'ش و یکی از مدیران اجرایی را از دست داده بود امکان نداشت فکر لو دادن جای چویا به سرش خطور کند... حال پسرک مو شکلاتی به نتیجه ای قابل قبول رسیده بود... او باید از مافیا میرفت؛ درست همین امشب !!!
چشم های نگرانش را به صفحه گوشی دوخت... یعنی ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد که ساعت 00:01 دازای به او پیام داده باشد؟؟؟ با خودش گفت:«
_: یه جای کار میلنگه
و دوباره چشمانش را که به هم فشار داده بود تا از میزان استرسش کم شود باز کرد و مغزش برای بار... نمیدانم چندم به طور خودکار پیام دازای را خواند...
+: تا نیم ساعت دیگه بیا پارک همیشگی_کار واجب دارم...
سعی کرد ذهنش را از اتفاقات هفته پیش با دازای خالی کند و به دیدن او در پارک برود...
بدون پاسخ دادن به پیام او لباس هایش را عوض کرد و به سمت پارک که تنها چند مین تا خانه اش فاصله داشت راه افتاد...
___
در این هنگام پسرک موشکلاتی داشت با نهایت استرس جمله هایش را در ذهنش مرتب میکرد... قرار بود به چویا همه چیز را بگوید
بگوید که به خاطر نجات جان او میخواهد مافیا را ترک کند... اما فقط گفتنش آسان بود... شاید هم نه؛ حتی گفتنش به چویا هم سخت بود چه برسد به انجام دادنش !!!
و حال سخت تر هم شده بود زیرا یک هفته ای از ابراز علاقه اش به چویا گذشته بود و خوب میدانست که پسر مو قرمزی اش هم او را دوست دارد... اما بعد از آن روز دیگر با او حرف نزده بود زیرا چویا به او گفته بود:«نیاز به فکر دارم.» پس او هم منتظر خبری از سوی چویا بود...
پسرک مو شکلاتی داشت در هپروتش با جمله های ذهنش دست و پنجه نرم میکرد که ناگهان صدای زیبا و پر احساس چویا رشته افکارش را برید...
_: دازای؟
همانطور که به نرده های دریاچه وسط پارک تکیه داده بود سعی کرد افکارش را برای آخرین بار نظم دهد و با انرژی کامل به سوی چویا که پشت سرش قرار داشت برگشت
_: چیزی شده؟؟؟
پسرک موشکلاتی داستان تا چشمش به چشمان اقیانوسی چویا خورد تمام افکارش پرید و نتوانست جوابش را بدهد فقط با بغضی که در اثر مرگ اوداساکو و حال جدایی از چویا ایجاد شده بود با گام هایی بلند و سریع فاصله بینشان را شکست و پسرک مو قرمزی اش را به آغوش کشید...
چویا که از همه چیز بی خبر بود مات و مبهوت سر جایش خشکش زده بود... ولی برای احساس همدردی هم که شدم متقابلا پسرک موشکلاتی را بغل کرد...
بعد از گذشت چند مین از هم جدا شدند و دازای بدون مقدمه شروع به صحبت کرد و با صدایی پر از استرس و بغض لب زد:«
+: دو.. دوست دارم چو... چویا،میدونم اینو قبلا هم گفتم ولی شاید دیگه نتونم بهت بگم پس دوس دارم این دو کلمه جادویی رو برای آخرین بار هم که شده از دهنت بشنوم... لطفا !!!
پسرک مو قرمز از حرف ها و حرکات دازای چشم هایش تا درجه آخر باز شد ولی سعی کرد به حرف قلبش گوش کند و چیزی را که دازای میخواهد، بگوید...
_: دو...ست دا... دارم
♡•♡•♡•♡•♡
این پارت طولانی تر بود ولی چون زیاد میشد ویس نزاشت بزارمش😔 بیخیال پارت دادم بترکونیداااا🥳
شرط پارت بعد: 25 ریکت(ببینم چه میکنید😂)
#پارت4🍋🟩🌱
~•~•~•4•~•~•~
["فلش بک°شب بعد مرگ اوداساکو°از زبان سوم شخص"]
هوا تاریک بود... کوچه ها به وسیله آب بارون خیس خیس بودن... مرد مو شکلاتی با چکمه هایی که تا زیر زانوهاش بود در یکی از اون کوچه ها به سمت کافه بار لوپین قدم میگذاشت ...
غم توی وجودش توصیف نشدنی بود... بعد مرگ عزیزترین دوستت قراره تنهایی به پاتوقتون بری... وارد بار شد، زنگوله ای که به در آویزون بود به صدا در اومد
بارمن به سمت مرد موشکلاتی اومد و با صدای پر از خستگی همیشگیش شروع به صحبت کرد:«
_: شب بخیر قربان... چی میل دارید؟
و اما پسرک مو شکلاتی با حالت غم انگیزی لب زد:«
+: یه لیوان آبجو
_: احیاناً دوستتون تشریف نمیارن؟
پسرک خوب میدانست منظور بارمن از دوست کیست ولی در پاسخ او گفت:«
+: نه، نه دیگه هیچوقت
بارمن منظور او را از این حرف فهمید و چهره خندانش را با حالت غم انگیزی جا به جا کرد...زیر لب تسلیتی گفت و رفت تا سفارش را حاضر کند...
پسرک همونطور که منتظر سفارشش بود به خاطرات خوشی که در این بار با اوداساکو داشت فکر میکرد... خوب میدانست مقصر مرگ او چه کسی بوده است... بله.. درست است، اوگای موری !!! او کسی بوده که جای مامورین خبره مافیا را به سازمان میمیک اعلام میکرد... قابل تحمل نبود... خودش تنها کسی بود که از این اوضاع خبر داشت پس ممکن نبود جایش لو برود یا اتفاقی برایش بیوفتد...
اما او چه؟؟؟ پسرک مو قرمزی'ش چه؟؟؟ اگر جای چویا لو میرفت هیچوقت نمیتوانست خودش را ببخشد، کاری هم از دستش بر نمی آمد... پس تصمیم به ترک مافیا گرفت اگر دازای اوسامو مافیا را ترک میکرد اوگای موری که حال یکی از بهترین مامورین'ش و یکی از مدیران اجرایی را از دست داده بود امکان نداشت فکر لو دادن جای چویا به سرش خطور کند... حال پسرک مو شکلاتی به نتیجه ای قابل قبول رسیده بود... او باید از مافیا میرفت؛ درست همین امشب !!!
چشم های نگرانش را به صفحه گوشی دوخت... یعنی ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد که ساعت 00:01 دازای به او پیام داده باشد؟؟؟ با خودش گفت:«
_: یه جای کار میلنگه
و دوباره چشمانش را که به هم فشار داده بود تا از میزان استرسش کم شود باز کرد و مغزش برای بار... نمیدانم چندم به طور خودکار پیام دازای را خواند...
+: تا نیم ساعت دیگه بیا پارک همیشگی_کار واجب دارم...
سعی کرد ذهنش را از اتفاقات هفته پیش با دازای خالی کند و به دیدن او در پارک برود...
بدون پاسخ دادن به پیام او لباس هایش را عوض کرد و به سمت پارک که تنها چند مین تا خانه اش فاصله داشت راه افتاد...
___
در این هنگام پسرک موشکلاتی داشت با نهایت استرس جمله هایش را در ذهنش مرتب میکرد... قرار بود به چویا همه چیز را بگوید
بگوید که به خاطر نجات جان او میخواهد مافیا را ترک کند... اما فقط گفتنش آسان بود... شاید هم نه؛ حتی گفتنش به چویا هم سخت بود چه برسد به انجام دادنش !!!
و حال سخت تر هم شده بود زیرا یک هفته ای از ابراز علاقه اش به چویا گذشته بود و خوب میدانست که پسر مو قرمزی اش هم او را دوست دارد... اما بعد از آن روز دیگر با او حرف نزده بود زیرا چویا به او گفته بود:«نیاز به فکر دارم.» پس او هم منتظر خبری از سوی چویا بود...
پسرک مو شکلاتی داشت در هپروتش با جمله های ذهنش دست و پنجه نرم میکرد که ناگهان صدای زیبا و پر احساس چویا رشته افکارش را برید...
_: دازای؟
همانطور که به نرده های دریاچه وسط پارک تکیه داده بود سعی کرد افکارش را برای آخرین بار نظم دهد و با انرژی کامل به سوی چویا که پشت سرش قرار داشت برگشت
_: چیزی شده؟؟؟
پسرک موشکلاتی داستان تا چشمش به چشمان اقیانوسی چویا خورد تمام افکارش پرید و نتوانست جوابش را بدهد فقط با بغضی که در اثر مرگ اوداساکو و حال جدایی از چویا ایجاد شده بود با گام هایی بلند و سریع فاصله بینشان را شکست و پسرک مو قرمزی اش را به آغوش کشید...
چویا که از همه چیز بی خبر بود مات و مبهوت سر جایش خشکش زده بود... ولی برای احساس همدردی هم که شدم متقابلا پسرک موشکلاتی را بغل کرد...
بعد از گذشت چند مین از هم جدا شدند و دازای بدون مقدمه شروع به صحبت کرد و با صدایی پر از استرس و بغض لب زد:«
+: دو.. دوست دارم چو... چویا،میدونم اینو قبلا هم گفتم ولی شاید دیگه نتونم بهت بگم پس دوس دارم این دو کلمه جادویی رو برای آخرین بار هم که شده از دهنت بشنوم... لطفا !!!
پسرک مو قرمز از حرف ها و حرکات دازای چشم هایش تا درجه آخر باز شد ولی سعی کرد به حرف قلبش گوش کند و چیزی را که دازای میخواهد، بگوید...
_: دو...ست دا... دارم
♡•♡•♡•♡•♡
این پارت طولانی تر بود ولی چون زیاد میشد ویس نزاشت بزارمش😔 بیخیال پارت دادم بترکونیداااا🥳
شرط پارت بعد: 25 ریکت(ببینم چه میکنید😂)
- ۹.۷k
- ۰۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط