داستان کوتاه سگ ابی مارکز
داستان کوتاه .سگ ابی .مارکز .
به طرف میز آرایش رفت. او را نگاه میکردم که باز در قاب گردِ آینه پیدایش شد که حالا در انتهای پس و پیش شدهی دقیق ِ نور نگاهم میکرد. او را نگاه میکردم که با آن چشمهای درشت آتشین چشم از من بر نمیداشت. نگاهم میکرد و دَرِ جعبهی کوچکی را که از صدف ِ مروارید صورتی بود گشود بینیاش را پودر زد. کارش که تمام شد، دَرِ جعبه را بست، بلند شد و به طرف چراغ برگشت و گفت:«میترسم کسی خواب این اتاقو ببینه و اسرارم فاش بشه.» و همان دست ِ لرزان را روی شعله گرفت که پیش از نشستن جلو آینه گرم کرده بود. و گفت:«تو سرما رو حس نمیکنی.» و من به او گفتم:«گاهی» و او به من گفت:«حالا حتماً حس میکنی.» و آنوقت فهمیدم که چرا من روی آن صندلی تنها بودهام. سرما بود که به تنهایی ِ من قاطعیت میبخشید. گفتم:«الان حس میکنم. و عجیبه چون شب آرومییه. شاید ملافه پس رفته باشه»
جواب نداد. باز به طرف آینه راه افتاد و من باز روی صندلی چرخیدم و پشت به او کردم. بیآنکه او را ببینم، میدانستم چه میکند. میدانستم که باز جلو آینه نشسته، پشت مرا میبیند، پشت من که فرصت بوده تا اعماق آینه برود و با نگاهش تلاقی کند، نگاهی که باز فرصت بوده تا اعماق برود و برگردد تا اینکه لبهایش – پیش از آنکه دست فرصت داشته باشد باز حرکت کند – با چرخش اول دست، جلو آینه، به رنگ لاکی در آمد.
رو به رویم دیوار صاف را میدیدم، که آینهی کور دیگری بود و تویش میتوانستم او را – نشسته، پشت به من – ببینم ، اما میتوانستم او را جایی که احتمالا ً بود تصور کنم، انگار آینهای به دیوار آویخته باشند. به او او گفتم :«تو رو میبینم.» و روی دیوار چیزی را دیدم که انگار او سر بالا کرده و مرا که روی صندلی، پشت به او، کرده بودم و چهرهام رو به دیوار بود، در اعماق آینه دیده بود. سپس دیدم که سرش را پایین برد و چشمهایش را مثل همیشه، بیآنکه چیزی بگوید، به سینهبند دوخت. و من به او گفتم:«تو رو میبینم.» و او نگاه از سینهبند برداشت و گفت:«غیر ممکنه.» پرسیدم که چرا. و او آرام با چشمهای دوخته به سینهبند گفت:«چون صورتت رو به دیواره.» آنوقت صندلی را چرخاندم. سیگار لای دندانهایم فشرده شده بود. وقتی رو به روی آینه قرار گرفتم پشت چراغ ایستاده بود. حالا دستهایش را باز کرده و چون دو بال مرغ روی چراغ گرفته بود و خود را برشته میکرد، سایهی دو انگشت روی صورتش افتاده بود. گفت:«فکر میکنم دارم سرما میخورم. این شهر حتما یخ بسته.» چهرهاش را برگرداند و من نیمرخش را دیدم و پوستش را که از رنگ ِ مس به رنگ سرخ در آمد و ناگهان غمگین شد. گفت:«یه کاری بکن.» و شروع کرد، از بالا، تکه تکه، از سینهبند شروع کرد. به او گفتم:«من رویم به را به دیوار میکنم.» گفت:«نه، به هر حال مرا میبینی، همانطور که وقتی پشت کرده بودی میدیدی.» و هنوز این گفته از دهانش بیرون نیامده بود که دیگر کمابیش همه را در آورده بود، و شعله پوست ِ مسی رنگ را میلیسید. «همیشه دلم میخواسته تو رو این طور ببینم. با آن چالهای عمیق ِ روی شکم که انگار کتک خورده باشی.» و پیش از آنکه به صرافت بیافتم که به دیدن آن تن حرف ناروایی زدهام او ایستاده بود و خودش را با حباب چراغ گرم میکرد، گفت:«گاهی فکر میکنم از فلز ساخته شدهم.» لحظهای سکوت کرد. حالت دستهایش روی شعله اندکی فرق کرده بود. گفتم:«گاهی توی بعضی خوابها دیدهم که تو فقط یه مجسمهی مفرغی کوچولو گوشهی یه موزهای. شاید برای همینه که سردته.» و او گفت:«گاهی که رو قلبم میخوابم حس میکنم بدنم خالی میشه و پوستم حال حلبی رو پیدا میکنه. بعد که خون توی بدنم به تپش میافته، انگار کسی به شکمم میکوبه و منو صدا میزنه و من صدای مسی ِ خودمو تو رختخواب میشنوم. انگار – چی میگن؟ – فلز ِ متورقه.»
به طرف میز آرایش رفت. او را نگاه میکردم که باز در قاب گردِ آینه پیدایش شد که حالا در انتهای پس و پیش شدهی دقیق ِ نور نگاهم میکرد. او را نگاه میکردم که با آن چشمهای درشت آتشین چشم از من بر نمیداشت. نگاهم میکرد و دَرِ جعبهی کوچکی را که از صدف ِ مروارید صورتی بود گشود بینیاش را پودر زد. کارش که تمام شد، دَرِ جعبه را بست، بلند شد و به طرف چراغ برگشت و گفت:«میترسم کسی خواب این اتاقو ببینه و اسرارم فاش بشه.» و همان دست ِ لرزان را روی شعله گرفت که پیش از نشستن جلو آینه گرم کرده بود. و گفت:«تو سرما رو حس نمیکنی.» و من به او گفتم:«گاهی» و او به من گفت:«حالا حتماً حس میکنی.» و آنوقت فهمیدم که چرا من روی آن صندلی تنها بودهام. سرما بود که به تنهایی ِ من قاطعیت میبخشید. گفتم:«الان حس میکنم. و عجیبه چون شب آرومییه. شاید ملافه پس رفته باشه»
جواب نداد. باز به طرف آینه راه افتاد و من باز روی صندلی چرخیدم و پشت به او کردم. بیآنکه او را ببینم، میدانستم چه میکند. میدانستم که باز جلو آینه نشسته، پشت مرا میبیند، پشت من که فرصت بوده تا اعماق آینه برود و با نگاهش تلاقی کند، نگاهی که باز فرصت بوده تا اعماق برود و برگردد تا اینکه لبهایش – پیش از آنکه دست فرصت داشته باشد باز حرکت کند – با چرخش اول دست، جلو آینه، به رنگ لاکی در آمد.
رو به رویم دیوار صاف را میدیدم، که آینهی کور دیگری بود و تویش میتوانستم او را – نشسته، پشت به من – ببینم ، اما میتوانستم او را جایی که احتمالا ً بود تصور کنم، انگار آینهای به دیوار آویخته باشند. به او او گفتم :«تو رو میبینم.» و روی دیوار چیزی را دیدم که انگار او سر بالا کرده و مرا که روی صندلی، پشت به او، کرده بودم و چهرهام رو به دیوار بود، در اعماق آینه دیده بود. سپس دیدم که سرش را پایین برد و چشمهایش را مثل همیشه، بیآنکه چیزی بگوید، به سینهبند دوخت. و من به او گفتم:«تو رو میبینم.» و او نگاه از سینهبند برداشت و گفت:«غیر ممکنه.» پرسیدم که چرا. و او آرام با چشمهای دوخته به سینهبند گفت:«چون صورتت رو به دیواره.» آنوقت صندلی را چرخاندم. سیگار لای دندانهایم فشرده شده بود. وقتی رو به روی آینه قرار گرفتم پشت چراغ ایستاده بود. حالا دستهایش را باز کرده و چون دو بال مرغ روی چراغ گرفته بود و خود را برشته میکرد، سایهی دو انگشت روی صورتش افتاده بود. گفت:«فکر میکنم دارم سرما میخورم. این شهر حتما یخ بسته.» چهرهاش را برگرداند و من نیمرخش را دیدم و پوستش را که از رنگ ِ مس به رنگ سرخ در آمد و ناگهان غمگین شد. گفت:«یه کاری بکن.» و شروع کرد، از بالا، تکه تکه، از سینهبند شروع کرد. به او گفتم:«من رویم به را به دیوار میکنم.» گفت:«نه، به هر حال مرا میبینی، همانطور که وقتی پشت کرده بودی میدیدی.» و هنوز این گفته از دهانش بیرون نیامده بود که دیگر کمابیش همه را در آورده بود، و شعله پوست ِ مسی رنگ را میلیسید. «همیشه دلم میخواسته تو رو این طور ببینم. با آن چالهای عمیق ِ روی شکم که انگار کتک خورده باشی.» و پیش از آنکه به صرافت بیافتم که به دیدن آن تن حرف ناروایی زدهام او ایستاده بود و خودش را با حباب چراغ گرم میکرد، گفت:«گاهی فکر میکنم از فلز ساخته شدهم.» لحظهای سکوت کرد. حالت دستهایش روی شعله اندکی فرق کرده بود. گفتم:«گاهی توی بعضی خوابها دیدهم که تو فقط یه مجسمهی مفرغی کوچولو گوشهی یه موزهای. شاید برای همینه که سردته.» و او گفت:«گاهی که رو قلبم میخوابم حس میکنم بدنم خالی میشه و پوستم حال حلبی رو پیدا میکنه. بعد که خون توی بدنم به تپش میافته، انگار کسی به شکمم میکوبه و منو صدا میزنه و من صدای مسی ِ خودمو تو رختخواب میشنوم. انگار – چی میگن؟ – فلز ِ متورقه.»
- ۵۱
- ۰۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط