"soled"
"soled"
پارت ۳۱ (پارت آخر)
یکی از ابروهات رو دادی بالا و به صورت سوالی نگاش کردی
که ی دفعه لبش رو گذاشت رو لبت و شروع به بوسیدن لبات کرد تو هم که برگا*ت ریخته بود و انگار فلج شده بودی نه تکون میخوردی نه مقاومت میکردی نه همکاری میکردی فقط با چشای گرد بهش خیره شده بودی....
که بعد از چند ثانیه ازت فاصله گرفت و به چشمات نگاه کرد
جیمین:میدونی که چقدر دوست دارم و برام مهمی(با لبخند موهات رو داد پشت گوشت) باش هرچی تو میگی من میرم بیرون تا تو
راحت باشی
جیمین رفت بیرون ولی تو هنوز تو شُک بودی تا چند دیقع و به افق خیره شده بودی که بعد افکارت رو مرتب کردی و سریع لباسات رو عوض کردی
کارت تموم شد خواستی بری بیرون دستت رو رو دستگیره ی در گذاشتی ولی تردید داشتی ، تصمیمتو گرفتی و در رو باز کردی و به بیرون قدم برداشتی که با جیمین برخورد کردی ،...
جیمین : (برگشت سمتت) او ، کارت تموم شد
ا.ت : اوهوم...(خیلی آروم و با بغض)
جیمین : (دستشو گذاشت رو شونت)ا.ت ... حالت خوبه؟!
ا.ت : ....
جیمین : ا.ت؟!
ا.ت : ( محکم بغلش میکنی و و میگی)اون حرفات واقعی بودن؟!(با بغض)
جیمین : کدوم حرفا...! اوو...حرفایی که تو اتاق بهت گفتم؟!
ا.ت : اوهوم....
جیمین : راستش ی تیکه از حرفم دروغ بود....
ا.ت : (با چشایی که تا چند لحظه دیگه قرار بود عین چی بباره بهش خیره شدی)
جیمین : من دوست ندارم ، عاشقتم...
(محکم بغلت کرد و سرت رو بوسید)
جیمین: دیگه نبینم گریه کنیا؟!
حالا بیا بریم پایین ی چیزی بخوریم...
همینطور که داشتین میرفتین یاد قبلت افتادی ، زمانی که هنوز با جیمین آشنا نشده بودی ، زمانی که با کلی بدبختی و گرفتاری دست و پنجه نرم میکردی ، اون موقع ها که برا هیچکس اهمیت نداشتی و چه شبا رو با گریه و ی قلب شکسته نگذروندی...واقعا انگار اون بود ، جیمین فرشته ی نجاتت بود
کسی که با دادن تمام عشقش به تو کاری کرد ی زندگی جدید رو شروع کنی💔✨
پارت ۳۱ (پارت آخر)
یکی از ابروهات رو دادی بالا و به صورت سوالی نگاش کردی
که ی دفعه لبش رو گذاشت رو لبت و شروع به بوسیدن لبات کرد تو هم که برگا*ت ریخته بود و انگار فلج شده بودی نه تکون میخوردی نه مقاومت میکردی نه همکاری میکردی فقط با چشای گرد بهش خیره شده بودی....
که بعد از چند ثانیه ازت فاصله گرفت و به چشمات نگاه کرد
جیمین:میدونی که چقدر دوست دارم و برام مهمی(با لبخند موهات رو داد پشت گوشت) باش هرچی تو میگی من میرم بیرون تا تو
راحت باشی
جیمین رفت بیرون ولی تو هنوز تو شُک بودی تا چند دیقع و به افق خیره شده بودی که بعد افکارت رو مرتب کردی و سریع لباسات رو عوض کردی
کارت تموم شد خواستی بری بیرون دستت رو رو دستگیره ی در گذاشتی ولی تردید داشتی ، تصمیمتو گرفتی و در رو باز کردی و به بیرون قدم برداشتی که با جیمین برخورد کردی ،...
جیمین : (برگشت سمتت) او ، کارت تموم شد
ا.ت : اوهوم...(خیلی آروم و با بغض)
جیمین : (دستشو گذاشت رو شونت)ا.ت ... حالت خوبه؟!
ا.ت : ....
جیمین : ا.ت؟!
ا.ت : ( محکم بغلش میکنی و و میگی)اون حرفات واقعی بودن؟!(با بغض)
جیمین : کدوم حرفا...! اوو...حرفایی که تو اتاق بهت گفتم؟!
ا.ت : اوهوم....
جیمین : راستش ی تیکه از حرفم دروغ بود....
ا.ت : (با چشایی که تا چند لحظه دیگه قرار بود عین چی بباره بهش خیره شدی)
جیمین : من دوست ندارم ، عاشقتم...
(محکم بغلت کرد و سرت رو بوسید)
جیمین: دیگه نبینم گریه کنیا؟!
حالا بیا بریم پایین ی چیزی بخوریم...
همینطور که داشتین میرفتین یاد قبلت افتادی ، زمانی که هنوز با جیمین آشنا نشده بودی ، زمانی که با کلی بدبختی و گرفتاری دست و پنجه نرم میکردی ، اون موقع ها که برا هیچکس اهمیت نداشتی و چه شبا رو با گریه و ی قلب شکسته نگذروندی...واقعا انگار اون بود ، جیمین فرشته ی نجاتت بود
کسی که با دادن تمام عشقش به تو کاری کرد ی زندگی جدید رو شروع کنی💔✨
۹۹۶
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.