وقتی عضو هشتمی و تولدت بود و پسرا...
وقتی عضو هشتمی و تولدت بود و پسرا...
داشتی از تو ماشین به بیرون پنجره نگاه میکردی بارون میومد ، از کنسرت برگشته بودین ولی بقیه پسرا گفتن که آهنگ جدیدشون هنوز کار داره و میرن تا اوکیش کنن پس جین قبول کرد که تو رو برسونه به خوابگاه ، خیلی خسته بودی ، از ی طرف هم روز خوبی نداشتی ، تولدت بود ولی هیچکس یادش نبود حتی پسرا...ساعت ۱۰ و نیم شب بود و دیگه واقعا امیدت رو از دست داده بودی ، اونا حتی از صبح تا حالا تولدتم تبریک نگفته بودن ، نفسی دادی بیرون و دوباره مشغول کلنجار رفتن با افکارت شدی که جین پرسید...
جین : هعیی ، حالت خوبه؟!
با زدن یک لبخند مصنوعی برای نگران نکردن جین بهش گفته
ا.ت : آره اوکیم☺️
جین میدونست حالت خوب نیس حتی دلیل این حال بدت رو هم میدونست ولی به روت نیورد
بعد از ۳۰ دیقع بالاخره رسیدیم خوابگاه ، واقعا خسته بودی و هیچ انرژی برات نمونه بود فقط میخواستی بری رو تخت و ولو بشی
ماشینم پارک کردین و رفتین سمت در
از شدت خستگی تلو تلو میخوردی شایدم از شدت ناراحتی...
رفتین سمت در جین سریع کفشاشو در آورد و کلید و انداخت تو در و در رو باز کرد و رفت داخل
تو هم کفشاتو در آوردی و گذاشتی کنار در با تمام خستگی وارد خونه شدی و به جورابات نگاهی کردی که به خاطر بارونی که اومده بود از کفشت رسیده بود به جورابات
ا.ت : (زیر لب) آیششش ، اینم اخرین زدحال امشبم🤦🏻♀️😞)
چشمات از جورابات گرفتی و به جلوت نگاه کردی که تا چند لحظه نتونستی هیچ حرفی بزنی...
پسرا : تولدت مبارککک(همه باهم بلند گفتن)
ادامه پارت بعد...
داشتی از تو ماشین به بیرون پنجره نگاه میکردی بارون میومد ، از کنسرت برگشته بودین ولی بقیه پسرا گفتن که آهنگ جدیدشون هنوز کار داره و میرن تا اوکیش کنن پس جین قبول کرد که تو رو برسونه به خوابگاه ، خیلی خسته بودی ، از ی طرف هم روز خوبی نداشتی ، تولدت بود ولی هیچکس یادش نبود حتی پسرا...ساعت ۱۰ و نیم شب بود و دیگه واقعا امیدت رو از دست داده بودی ، اونا حتی از صبح تا حالا تولدتم تبریک نگفته بودن ، نفسی دادی بیرون و دوباره مشغول کلنجار رفتن با افکارت شدی که جین پرسید...
جین : هعیی ، حالت خوبه؟!
با زدن یک لبخند مصنوعی برای نگران نکردن جین بهش گفته
ا.ت : آره اوکیم☺️
جین میدونست حالت خوب نیس حتی دلیل این حال بدت رو هم میدونست ولی به روت نیورد
بعد از ۳۰ دیقع بالاخره رسیدیم خوابگاه ، واقعا خسته بودی و هیچ انرژی برات نمونه بود فقط میخواستی بری رو تخت و ولو بشی
ماشینم پارک کردین و رفتین سمت در
از شدت خستگی تلو تلو میخوردی شایدم از شدت ناراحتی...
رفتین سمت در جین سریع کفشاشو در آورد و کلید و انداخت تو در و در رو باز کرد و رفت داخل
تو هم کفشاتو در آوردی و گذاشتی کنار در با تمام خستگی وارد خونه شدی و به جورابات نگاهی کردی که به خاطر بارونی که اومده بود از کفشت رسیده بود به جورابات
ا.ت : (زیر لب) آیششش ، اینم اخرین زدحال امشبم🤦🏻♀️😞)
چشمات از جورابات گرفتی و به جلوت نگاه کردی که تا چند لحظه نتونستی هیچ حرفی بزنی...
پسرا : تولدت مبارککک(همه باهم بلند گفتن)
ادامه پارت بعد...
۴۲۵
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.