💔 💔 💔 💔 💔
💔 💔 💔 💔 💔
@the_Cold_Memories
من خودم مرگ ِ خودم را به خودم فهماندم
مُردهام باز کمی درد در ابعادم هست
بعد از آن هیچیک از خاطرهها یادم نیست
که همان چرخش ِ خودکار فقط یادم هست
از سقوطی که مَرا بُرد به مَردُم برسم
از همان پنجره تا کفش ِ کسی راه نبود
ظرف یک لحظه خیابان ِ خدا را دیدم
گرچه آن لحظهی بیحوصله کوتاه نبود
تف شدم از دهن ِ سیرتــرین پنجرهها
همهی کودکیام زودتــر از لحظه گذشت
لقمهای از همهی دیگ ِ جهان خوب نبود
تا ته ِ شام ِ پدرسوخته! بدمزه گذشت
مثل ِ سنگی که به پایان ِ خیابان برسد
گوشهی کوچهی بنبست ِ زمان میخ شدم
هرکسی هفتهای از خاطرههایم را کشت
آخرین صفحهی واماندهی تاریخ شدم
عق زد و جیغ شد و لای خودم جمعم کرد
شهرداری که مرا هدیه به مأموران داد
نقطهای را وسط ِ دایرهی بودن کَند
و به مازاد قلمداد شدن پایان داد
از کف ِ گور دری رو به دری وا کردند
و کسی فکر نکرد عمق ِ زمین این همه است!
فکر ِ اینجای بشر را چه کسانی کردند؟
که کمی زیرتــر از قلب ِ زمین محکمه است!!
چشم در کاسهی جوشیدهی من را بردند
تا دهان باز شد از آیهی گفتن گفتم
پشت ِ دیوارتـرین پنجره حبسم کردند
تا که از فلسفهی قفل شکستن گفتم
پنجههایی که تنم را به زمین کوبیدند
بعد ِ یک عمر که شلوار نگاهم خیس است
سنگهایی که پشیمانی ِ شعرم بودند
بعد ِ یک عمر نوشتن، دهنم سرویس است!!
بعد ِ مرگم همهی قافیهها سقط شدند
جوهر ِ باکرهی حامله از پا افتاد!
دختر نارس این شعر به کاغذ نرسید
نطفهای در غزلی بسته شد اما... افتاد
صندلی زاده شد اما سر پا بهتر بود
برق تیزی که مرا برد ببندد به تگرگ
سر ِ پا منتظر ِ بارش حکمم بودم
صندلی شیهه شد و گفت عزیزم بتمرگ!
میشنیدم که صدایی همه را میترساند
گرچه مقتول تویی قاتل خود هم هستی
گیرم اندام جهان بند به بندش خون بود
تو که ناچیزتــری چشم بر آن میبستی
هر چه دادند خدا را به عوض میدادیم
مزهی شهر پــر از تندی ِ بقالی بود
غیر ِ خودکار که ناچیزتــر از بیچیزیست
دستم از هر خطر ِ بیپدری خالی بود
میشنیدم که صدایی همه را میترساند
میشنیدم که سکوت از همه جا میبارند
در سرم بود بگویم، همه را خواهم گفت
دست از این زادهی پاییز مگر بردارند
خیری از کاوه به مردان ِ پریشان نرسید
میروم باز به ضحاک ِ خودم برگردم
قسمتم نیش ِ خودم بود از این رو شاید
بر سر دوش ِ خطرناک ِ خودم برگردم
پدرم را بنویسید برادرهایم
گرچه گرگند ولی باز برادر بودیم
خلعت ِ مصر غریبه است برایم، ای کاش
که به پیراهن ِ صد چاک ِ خودم برگردم
قدر ِ یک قرن مراعات ِ زمین را کردم
ابر ِ برفی، طرفی، بـــاد ز سویی دیگر
مردم از بارش ِ یک مرتبه منعم نکنید
بگذارید به کولاک ِ خودم برگردم
سنگپشتم که همان کنج ِ اتاقم کافیست
چه کسی خواست که خرگوش ِ بیابان باشم
آنکه از دغدغهی خانه درَم آورده است
ببرد باز که در لاک ِ خودم برگردم
خانهام داغتــرین دوزخ ِ این آبادیست
مَردُم از شعلهی پیچیده به من دور شدند
عدهای با دل ِ خوش خانه کشانی کردند
عدهای با دل تاول زده مجبور شدند
خندهدار است، عجیب است کبوترها هم
قبل پاییز پریدند و هوا پرپر شد
آخرین فرصت پرواز از اینجا کوچید 1
دور ِ این خانهی بیپنجره خالیتــر شد
گوشهی دنج ِ اتاقم قفس ِ زنجرههاست
سقف ِ بیروزن این خانهی خونی خیس است
دست ِ من نیست، نگاهم به خودم خو کرده
هرکه را مینگرم صورتی از ابلیس است
پس کجا ماند طلوعی که پس از تاریکیست؟!
خانه را عطر ِ مهآلودهی شک برمیداشت
چشم ِ امید ِ من آن سقف ِ اسفباری بود
که پس از زلزلهها داشت ترک برمیداشت!
رو به دیوارتـــرین پنجرهام میمانم
که به تصویر ِ خیالاتی ِ خود برگردم
آنقدر پنجره از منظرهها خالی ماند
که به هر آجر ِ دیوار یقین آوردم
به سلامت همهی فلسفههایی که مگو
به سلامت، همهی بودن ِ من درد چشید
همهی فکر ِ من اینجاست، رعایت نکنید
ای دهنهای طلبکار، به فحشم بکشید
عقرب ِ پیرم و از نیش ِ خودم میگیرم
قول ِ پرواز از این معرکهی نمرودی
پدرم گفت بمان، عاقبت ِ مرگ بد است
پدرم گفت: علی، حاصل ِ عمرم بودی..
ساکن ِ گودتــرین روزنهی این خاکم
لوبیایی که نشستهست خدایی برسد
آبی از دست ِ مترسک به دهانم نچکید
دانهی خشک محال است به جایی برسد!
میروم تا به سر ِ سایهی خود دست کشم
سایهای که فقط از بودن ِ من باقی ماند
هرچه میخواست بگوید دهنم میفهمید
هرچه دستم به نوشتن ننوشت، او میخواند
سایهام بود ولی خستهتــر از پیکر ِ من
دل به تهماندهی نوری که نمیتابد بست
تیر ِ غیبی که بنا بود مرا... خورد به او
سایهام از خود ِ من زودتـــر افتاد و شکست 2
دل به پسماندهی این اشک ِ پر از خون بستم
شاید از خون ِ جگر، چ
@the_Cold_Memories
من خودم مرگ ِ خودم را به خودم فهماندم
مُردهام باز کمی درد در ابعادم هست
بعد از آن هیچیک از خاطرهها یادم نیست
که همان چرخش ِ خودکار فقط یادم هست
از سقوطی که مَرا بُرد به مَردُم برسم
از همان پنجره تا کفش ِ کسی راه نبود
ظرف یک لحظه خیابان ِ خدا را دیدم
گرچه آن لحظهی بیحوصله کوتاه نبود
تف شدم از دهن ِ سیرتــرین پنجرهها
همهی کودکیام زودتــر از لحظه گذشت
لقمهای از همهی دیگ ِ جهان خوب نبود
تا ته ِ شام ِ پدرسوخته! بدمزه گذشت
مثل ِ سنگی که به پایان ِ خیابان برسد
گوشهی کوچهی بنبست ِ زمان میخ شدم
هرکسی هفتهای از خاطرههایم را کشت
آخرین صفحهی واماندهی تاریخ شدم
عق زد و جیغ شد و لای خودم جمعم کرد
شهرداری که مرا هدیه به مأموران داد
نقطهای را وسط ِ دایرهی بودن کَند
و به مازاد قلمداد شدن پایان داد
از کف ِ گور دری رو به دری وا کردند
و کسی فکر نکرد عمق ِ زمین این همه است!
فکر ِ اینجای بشر را چه کسانی کردند؟
که کمی زیرتــر از قلب ِ زمین محکمه است!!
چشم در کاسهی جوشیدهی من را بردند
تا دهان باز شد از آیهی گفتن گفتم
پشت ِ دیوارتـرین پنجره حبسم کردند
تا که از فلسفهی قفل شکستن گفتم
پنجههایی که تنم را به زمین کوبیدند
بعد ِ یک عمر که شلوار نگاهم خیس است
سنگهایی که پشیمانی ِ شعرم بودند
بعد ِ یک عمر نوشتن، دهنم سرویس است!!
بعد ِ مرگم همهی قافیهها سقط شدند
جوهر ِ باکرهی حامله از پا افتاد!
دختر نارس این شعر به کاغذ نرسید
نطفهای در غزلی بسته شد اما... افتاد
صندلی زاده شد اما سر پا بهتر بود
برق تیزی که مرا برد ببندد به تگرگ
سر ِ پا منتظر ِ بارش حکمم بودم
صندلی شیهه شد و گفت عزیزم بتمرگ!
میشنیدم که صدایی همه را میترساند
گرچه مقتول تویی قاتل خود هم هستی
گیرم اندام جهان بند به بندش خون بود
تو که ناچیزتــری چشم بر آن میبستی
هر چه دادند خدا را به عوض میدادیم
مزهی شهر پــر از تندی ِ بقالی بود
غیر ِ خودکار که ناچیزتــر از بیچیزیست
دستم از هر خطر ِ بیپدری خالی بود
میشنیدم که صدایی همه را میترساند
میشنیدم که سکوت از همه جا میبارند
در سرم بود بگویم، همه را خواهم گفت
دست از این زادهی پاییز مگر بردارند
خیری از کاوه به مردان ِ پریشان نرسید
میروم باز به ضحاک ِ خودم برگردم
قسمتم نیش ِ خودم بود از این رو شاید
بر سر دوش ِ خطرناک ِ خودم برگردم
پدرم را بنویسید برادرهایم
گرچه گرگند ولی باز برادر بودیم
خلعت ِ مصر غریبه است برایم، ای کاش
که به پیراهن ِ صد چاک ِ خودم برگردم
قدر ِ یک قرن مراعات ِ زمین را کردم
ابر ِ برفی، طرفی، بـــاد ز سویی دیگر
مردم از بارش ِ یک مرتبه منعم نکنید
بگذارید به کولاک ِ خودم برگردم
سنگپشتم که همان کنج ِ اتاقم کافیست
چه کسی خواست که خرگوش ِ بیابان باشم
آنکه از دغدغهی خانه درَم آورده است
ببرد باز که در لاک ِ خودم برگردم
خانهام داغتــرین دوزخ ِ این آبادیست
مَردُم از شعلهی پیچیده به من دور شدند
عدهای با دل ِ خوش خانه کشانی کردند
عدهای با دل تاول زده مجبور شدند
خندهدار است، عجیب است کبوترها هم
قبل پاییز پریدند و هوا پرپر شد
آخرین فرصت پرواز از اینجا کوچید 1
دور ِ این خانهی بیپنجره خالیتــر شد
گوشهی دنج ِ اتاقم قفس ِ زنجرههاست
سقف ِ بیروزن این خانهی خونی خیس است
دست ِ من نیست، نگاهم به خودم خو کرده
هرکه را مینگرم صورتی از ابلیس است
پس کجا ماند طلوعی که پس از تاریکیست؟!
خانه را عطر ِ مهآلودهی شک برمیداشت
چشم ِ امید ِ من آن سقف ِ اسفباری بود
که پس از زلزلهها داشت ترک برمیداشت!
رو به دیوارتـــرین پنجرهام میمانم
که به تصویر ِ خیالاتی ِ خود برگردم
آنقدر پنجره از منظرهها خالی ماند
که به هر آجر ِ دیوار یقین آوردم
به سلامت همهی فلسفههایی که مگو
به سلامت، همهی بودن ِ من درد چشید
همهی فکر ِ من اینجاست، رعایت نکنید
ای دهنهای طلبکار، به فحشم بکشید
عقرب ِ پیرم و از نیش ِ خودم میگیرم
قول ِ پرواز از این معرکهی نمرودی
پدرم گفت بمان، عاقبت ِ مرگ بد است
پدرم گفت: علی، حاصل ِ عمرم بودی..
ساکن ِ گودتــرین روزنهی این خاکم
لوبیایی که نشستهست خدایی برسد
آبی از دست ِ مترسک به دهانم نچکید
دانهی خشک محال است به جایی برسد!
میروم تا به سر ِ سایهی خود دست کشم
سایهای که فقط از بودن ِ من باقی ماند
هرچه میخواست بگوید دهنم میفهمید
هرچه دستم به نوشتن ننوشت، او میخواند
سایهام بود ولی خستهتــر از پیکر ِ من
دل به تهماندهی نوری که نمیتابد بست
تیر ِ غیبی که بنا بود مرا... خورد به او
سایهام از خود ِ من زودتـــر افتاد و شکست 2
دل به پسماندهی این اشک ِ پر از خون بستم
شاید از خون ِ جگر، چ
۳.۴k
۲۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.