خانه پدربزرگ را دوست داشتم

خانه پدربزرگ را دوست داشتم
ظهرکه میشد بوی غذا تمام اتاق را پرمیکرد
آفتاب روی سفره ی مادربزرگ پهن میشد وطعم غذا را دلچسب تر میکرد
کاش آنوقتها هیچ وقت تمام نمیشد..
دیدگاه ها (۱)

لازم نیست نگران من باشیدمن به اندازه کافی نگران خودم هستمخود...

برای شاد بودن کافیست...کمتر فکر کنید،بیشتر احساس کنید کمتر ا...

هیچوقت به هیچکس اجازه نده بهت بگهنمیتونی کاریو انجام بدیباید...

لازم نیست نگران چیزی باشیوقتی مادرت عاشقانهنگات میکنه...

کاش هنوز نه سالم بود . سرم روی زانوی مادربزرگ بود که داشت بر...

قهوه های جاویدان ☕ قسمت ۷ / صفحه پنجم :ذوق و شوق تمام وجودم ...

یادِ خانم جان به خیر.همیشه میگفت غذا که میپزید حواستان به دو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط