ایمجین از Jimin
پشت ستون ایستاده بودی و از دور به جیمین خیره بودی. عشق اول و آخرت قرار بود تا چند دقیقه دیگه کنار یه دختر دیگه باشه.
گوشی موبایلت رو درآوردی و درحالی که دستهات به شدت میلرزید و چشمهات به خاطر اشکهایی که تمومی نداشت تار میدید آخرین حرفهات رو براش تایپ کردی.
"چرا نشستی؟ پاشو، عشقت توی محراب منتظرته.
فقط لطفا اگه یه روزی خواستی تنهاش بذاری، مثل من نابودش نکن."
همین که برگشتی بری برات یه پیام اومد.
"این چرتوپرتها چیه داری میگی؟
نکنه پاشدی اومدی عروسی داداشم؟"
نگاهت به داخل سالن کشیده شد. کنار عروس یه نفر دیگه رو دیدی. تازه فهمیدی چه گندی زدی. توی دلت چندتا فحش به تهیونگ که سرکارت گذاشته بود دادی و خواستی فوری در بری که گوشیت توی دستت لرزید. جیمین داشت بهت زنگ میزد.
از دور داشت میدوید طرفت. وقتی رد تماس دادی پیام بعدی اومد.
"به نعفته سرجات وایستی و فرار نکنی، وگرنه تلافی این سه ماه عذابی که بهم دادی رو سرت درمیارم و همین جا با زن داداشم عقد میکنم."
⋆°⧼🎃𝘼𝙉𝘼🕷 ๋࣭༢
▸ #Jimin ⬥ #fic ◂ TM
╭─────────────⊰‧໋݊
╰─≽ 𓍱۰.玻璃 @army_bts_ot7 𖧵ֹֺֽ໋໋݊ 𓄹𓈒 𐤀
گوشی موبایلت رو درآوردی و درحالی که دستهات به شدت میلرزید و چشمهات به خاطر اشکهایی که تمومی نداشت تار میدید آخرین حرفهات رو براش تایپ کردی.
"چرا نشستی؟ پاشو، عشقت توی محراب منتظرته.
فقط لطفا اگه یه روزی خواستی تنهاش بذاری، مثل من نابودش نکن."
همین که برگشتی بری برات یه پیام اومد.
"این چرتوپرتها چیه داری میگی؟
نکنه پاشدی اومدی عروسی داداشم؟"
نگاهت به داخل سالن کشیده شد. کنار عروس یه نفر دیگه رو دیدی. تازه فهمیدی چه گندی زدی. توی دلت چندتا فحش به تهیونگ که سرکارت گذاشته بود دادی و خواستی فوری در بری که گوشیت توی دستت لرزید. جیمین داشت بهت زنگ میزد.
از دور داشت میدوید طرفت. وقتی رد تماس دادی پیام بعدی اومد.
"به نعفته سرجات وایستی و فرار نکنی، وگرنه تلافی این سه ماه عذابی که بهم دادی رو سرت درمیارم و همین جا با زن داداشم عقد میکنم."
⋆°⧼🎃𝘼𝙉𝘼🕷 ๋࣭༢
▸ #Jimin ⬥ #fic ◂ TM
╭─────────────⊰‧໋݊
╰─≽ 𓍱۰.玻璃 @army_bts_ot7 𖧵ֹֺֽ໋໋݊ 𓄹𓈒 𐤀
۲۸.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.