وانشات از Jimin
#Jimin
𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣 𝙆𝙤𝙤𝙩𝙖𝙝
••[شب کریسمس...❄️]••
امروز روز کریسمس بود و هر دوتون خیلی ذوق و اشتیاق داشتین. اخه اولین کریسمسی بود که پسر کوچولوتونم باهاتون بود.
از صبح زود که از خواب بلند شده بودین جیمین مشغول تزئین کردن خونه و درست کردن درخت کریسمس بود.
توهم با پسرتون مشغول بودی و گاهی وقت ها که جیمین به کمک احتیاج داشت کمکش میکردی.
دیگه کم کم هوا داشت تاریک میشد که تصمیم گرفتی بری حموم.
به جیمین نگاه کردی و فهمیدی که کار های تزئین خونه تموم شده و نشسته روی مبل.
_خسته ای! الان برات قهوه میارم!
با تموم شدن جملت برگشت سمتت و لبخند دندون نمایی زد که قند توی دلت آب شد.
رفتی سمت آشپزخونه که فقط ریسه ها روشن نگهش داشته بودن.
قهوه رو داخل ماگ مخصوص جیمین ریختی و همراه شکلات براش بردی.
_خب دیگه جیمینی من میرم حموم،مراقب دوسونگ باش.
_آه،باشه!
رفتی نزدیکش و روی لپ نرمش رو بوسیدی.
از پله ها تند تند بالا میرفتی که مبادا دیر نشه.
وارد حموم شدی و وان رو پر از آب گرم کردی.
همه لباس هات رو یکی یکی از تنت بیرون آوردی.
سمت وان رفتی و داخلش نشستی.
وقتی پوستت با آب گرم برخورد کرد حس خیلی خوبی بهت دست داد.
بعد نیم ساعت بالاخره تونستی از حموم دل بکنی و بیرون بری.
حوله تن پوش سفید رو برداشتی و تنت کردی.
دستت رو روی دستگیره در گذاشتی و خواستی بازش کنی که باز نشد.
ترسی توی دلت بوجود اومد و قلبت تند تر از قبل زد. چند باری سعی خودت رو برای باز کردن در حموم کردی ولی نشد که نشد.
بلند داد زدی و جیمین رو صدا زدی.
_جیمیییین!
جیمین که صدای تورو با این ولوم شنید با عجله سمت حموم رفت!
با دادی که تو زدی پسر کوچولوتون هم بیدار شد و گریه میکرد.
اوضاع وحشتناکی بود و جیمین نمی دونست به تو کمک کنه یا پسرتون رو آروم کنه.
اومد سمت حموم و چند باری دستگیره رو بالا و پایین کرد ولی در باز نشد.
_جیمین چرا باز نمیشه دارم یخ میزنممم!
جیمین همون طور که دستگیره در رو بالا پایین میکرد گفت:
_ا/ت من واقعا نمیدونم صبر کن دوسونگ خودشو کشت از بس که گریه کرد.
بعد از گفتن جملش سریع رفت سمت اتاق بچه و بغلش کرد.
وقتی که پسرتون کمی آروم شد دوباره گذاشت روی تختش و ی جغجغه داد دستش.
_بابایی گریه نکن من برم مامانی رو نجات بدم!
و بعد دوباره سمت در رفت و بالا و پایینش کرد ولی خیلی بی فایده بود.
چند قدم نزدیک در رفتی و با ناله گفتی:
_جیمین الان چیکار کنیم از همه برنامه ها عقب افتادیم.
همون طور که درگیر دستگیره بود گفت:
_ا/ت واقعا الان نگران برنامه های کریسمسی؟
پوفی زیر لب گفتی.
_یکم دیگه تحمل کن زنگ بزنم تهیونگ بیاد.
با شنیدن این جملش توی جات پریدی.
_چی؟میخوای زنگ بزنی به تهیونگ بگی زنم تو حموم گیر کرده؟
لبخندی زد که می تونستی قشنگ تصورش کنی.
_خب پس تا فردا اون تو بمون و من و پسرمون کریسمس رو جشن میگیریم.
_نه نههه باشه زنگ بزن.
جیمین رفت و گوشیش رو از روی اپن برداشت و شماره تهیونگ رو گرفت.
_خب تهیونگ!
_عه سلام جیمینی چطوری؟
_بهتر از این نمیشم. میگم میتونی بیای اینجا؟! ا/ت گیر کرده توی حموم و درش باز نمیشه.
صدای قهقهه تهیونگ از پشت تلفن شنیده میشد.
_یا نخند پاشو بیا اینجا!!
_چی میگی جیمین؟! میدونی از خونه بابا و مامانم تا اینجا چقدر راهه؟
_تهیونگ من و تنها نزار.
+باشه الان میام
_زود باش فقط
بعد از تموم شدن تماسشون سریع دوید سمت حموم و گفت:
_ا/ت الان تهیونگ میاد.
_هوف باشه،امید وارم تا یخ نزدم بیاد.
بعد از گذشت یک ساعت بالاخره تهیونگ رسید و صدای زنگ در اومد.
جیمین درو باز کرد و تهیونگ وارد خونه شد.
_خب حمومتون کجاست؟
جیمین با انگشت اشارش به سمت حموم اشاره کرد.
تهیونگ بلافاصله دوید سمت حموم و دستش رو برد سمت در و مشغول شد.
بعد از دو دقیقه در باز شد و ا/ت بیرون اومد
_آه،تهیونگ شی ممنونم اگه تو نبودی نمیدونم جیمین چجوری میخواست در رو باز کنه.
تهیونگ به سمت جیمین نگاه کرد و گفت:
_واقعا جیمین نمیدونستی با باز کردن لولا در راحت در باز میشه؟
جیمین با شنیدن این حرف با بهت به ا/ت ای که از خنده غش کرده بود نگاه میکرد:
_یاا خب من نمیدونستممم!
🍧⨾ 𝗔𝗡𝗔 .་𓍯
⋮ #jimin ະ #roman ⋮
𓏲◖𝗕𝗍𝗌 𔘓 ִֶ
@army_bts_ot7
𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣 𝙆𝙤𝙤𝙩𝙖𝙝
••[شب کریسمس...❄️]••
امروز روز کریسمس بود و هر دوتون خیلی ذوق و اشتیاق داشتین. اخه اولین کریسمسی بود که پسر کوچولوتونم باهاتون بود.
از صبح زود که از خواب بلند شده بودین جیمین مشغول تزئین کردن خونه و درست کردن درخت کریسمس بود.
توهم با پسرتون مشغول بودی و گاهی وقت ها که جیمین به کمک احتیاج داشت کمکش میکردی.
دیگه کم کم هوا داشت تاریک میشد که تصمیم گرفتی بری حموم.
به جیمین نگاه کردی و فهمیدی که کار های تزئین خونه تموم شده و نشسته روی مبل.
_خسته ای! الان برات قهوه میارم!
با تموم شدن جملت برگشت سمتت و لبخند دندون نمایی زد که قند توی دلت آب شد.
رفتی سمت آشپزخونه که فقط ریسه ها روشن نگهش داشته بودن.
قهوه رو داخل ماگ مخصوص جیمین ریختی و همراه شکلات براش بردی.
_خب دیگه جیمینی من میرم حموم،مراقب دوسونگ باش.
_آه،باشه!
رفتی نزدیکش و روی لپ نرمش رو بوسیدی.
از پله ها تند تند بالا میرفتی که مبادا دیر نشه.
وارد حموم شدی و وان رو پر از آب گرم کردی.
همه لباس هات رو یکی یکی از تنت بیرون آوردی.
سمت وان رفتی و داخلش نشستی.
وقتی پوستت با آب گرم برخورد کرد حس خیلی خوبی بهت دست داد.
بعد نیم ساعت بالاخره تونستی از حموم دل بکنی و بیرون بری.
حوله تن پوش سفید رو برداشتی و تنت کردی.
دستت رو روی دستگیره در گذاشتی و خواستی بازش کنی که باز نشد.
ترسی توی دلت بوجود اومد و قلبت تند تر از قبل زد. چند باری سعی خودت رو برای باز کردن در حموم کردی ولی نشد که نشد.
بلند داد زدی و جیمین رو صدا زدی.
_جیمیییین!
جیمین که صدای تورو با این ولوم شنید با عجله سمت حموم رفت!
با دادی که تو زدی پسر کوچولوتون هم بیدار شد و گریه میکرد.
اوضاع وحشتناکی بود و جیمین نمی دونست به تو کمک کنه یا پسرتون رو آروم کنه.
اومد سمت حموم و چند باری دستگیره رو بالا و پایین کرد ولی در باز نشد.
_جیمین چرا باز نمیشه دارم یخ میزنممم!
جیمین همون طور که دستگیره در رو بالا پایین میکرد گفت:
_ا/ت من واقعا نمیدونم صبر کن دوسونگ خودشو کشت از بس که گریه کرد.
بعد از گفتن جملش سریع رفت سمت اتاق بچه و بغلش کرد.
وقتی که پسرتون کمی آروم شد دوباره گذاشت روی تختش و ی جغجغه داد دستش.
_بابایی گریه نکن من برم مامانی رو نجات بدم!
و بعد دوباره سمت در رفت و بالا و پایینش کرد ولی خیلی بی فایده بود.
چند قدم نزدیک در رفتی و با ناله گفتی:
_جیمین الان چیکار کنیم از همه برنامه ها عقب افتادیم.
همون طور که درگیر دستگیره بود گفت:
_ا/ت واقعا الان نگران برنامه های کریسمسی؟
پوفی زیر لب گفتی.
_یکم دیگه تحمل کن زنگ بزنم تهیونگ بیاد.
با شنیدن این جملش توی جات پریدی.
_چی؟میخوای زنگ بزنی به تهیونگ بگی زنم تو حموم گیر کرده؟
لبخندی زد که می تونستی قشنگ تصورش کنی.
_خب پس تا فردا اون تو بمون و من و پسرمون کریسمس رو جشن میگیریم.
_نه نههه باشه زنگ بزن.
جیمین رفت و گوشیش رو از روی اپن برداشت و شماره تهیونگ رو گرفت.
_خب تهیونگ!
_عه سلام جیمینی چطوری؟
_بهتر از این نمیشم. میگم میتونی بیای اینجا؟! ا/ت گیر کرده توی حموم و درش باز نمیشه.
صدای قهقهه تهیونگ از پشت تلفن شنیده میشد.
_یا نخند پاشو بیا اینجا!!
_چی میگی جیمین؟! میدونی از خونه بابا و مامانم تا اینجا چقدر راهه؟
_تهیونگ من و تنها نزار.
+باشه الان میام
_زود باش فقط
بعد از تموم شدن تماسشون سریع دوید سمت حموم و گفت:
_ا/ت الان تهیونگ میاد.
_هوف باشه،امید وارم تا یخ نزدم بیاد.
بعد از گذشت یک ساعت بالاخره تهیونگ رسید و صدای زنگ در اومد.
جیمین درو باز کرد و تهیونگ وارد خونه شد.
_خب حمومتون کجاست؟
جیمین با انگشت اشارش به سمت حموم اشاره کرد.
تهیونگ بلافاصله دوید سمت حموم و دستش رو برد سمت در و مشغول شد.
بعد از دو دقیقه در باز شد و ا/ت بیرون اومد
_آه،تهیونگ شی ممنونم اگه تو نبودی نمیدونم جیمین چجوری میخواست در رو باز کنه.
تهیونگ به سمت جیمین نگاه کرد و گفت:
_واقعا جیمین نمیدونستی با باز کردن لولا در راحت در باز میشه؟
جیمین با شنیدن این حرف با بهت به ا/ت ای که از خنده غش کرده بود نگاه میکرد:
_یاا خب من نمیدونستممم!
🍧⨾ 𝗔𝗡𝗔 .་𓍯
⋮ #jimin ະ #roman ⋮
𓏲◖𝗕𝗍𝗌 𔘓 ִֶ
@army_bts_ot7
۲۴.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.