پارت ۱۰
پارت ۱۰
پرش زمانی بعد از اسمات
کوک:پس باکره بوده(اروم گفت ولی ا.ت شنید)
ا.ت:من مثل دخترای دورت هر.زه نیستم
کوک:خوبه خوشمان امد
ا.ت خوی خودش جمع شد
کوک:چته
ا.ت:واقعا این سوالیه که میپرسی درد دارم(با بغض)
کوک:اولش میخواستم بهش اهمیت ندم و برم ولی... اووووفففف
کوک اومد و ا.ت رو براید بغل کرد و برد حموم و زیر دلشو ماساژ داد و شستش و اورد بیرون روتختی رو عوض کرد ا.ت هم انقدر خسته بود که با حوله اون طرف تخت خوابید کوک رفته بود براش لباس بیاره ولی وقتی دید ا.ت خوابه لباسا رو گذاشت پایین تخت و کنارش دراز کشید و ا.ت رو کشید طرف خودش
کوک:من دارم چیکار میکنم(توی ذهنش همه رو میگه
کوک:چرا انگار به تو وابسته شدم
(😐یکم توی فکر بودم بعدش خوابید😐)
ویو ا.ت با نور شدید خورشید بلند شدم ولی کوک محکم بغلم کرده بود اخه این فازش چیه یکم تکون خورد و دستاش شل شد منم سریع رفتم لباسایی که گذاشته بود رو پوشیدم و رفتم پایین
*نکته اینا تا لنگ ظهر خواب بودن اخه دیشب خیلی خسته شدن😈😂)
ا.ت:واقعا که چرا بدون اجازه ام همچین کاری کرد(توی ذهنش میگه و داره شیر و بیسکویت میخوره دختره گشنه😂)
ا.ت:بهرحال الان دیگه باکره نیستم ولی خرم نیستم از قبل واسش اماده بودم خداروشکر خانواده هامون حتما بچه میخوان ولی من عمرا بچه دار بشم
*خانم قرص میخوره😐*
پرش زمانی به توی سالن(جایی که ازدواج کردن)
ا.ت:لیا اوردی؟؟
*لیا دوست صمیمیه خانمه*
لیا:اوردم ،ولی مطمئنی؟
ا.ت:لیا این ازدواج فقط واسه صلح و همکاری این دو خانواده است من نمیخوام پای یه بچه رو مثل خودم بکشم وسط
لیا:ولی اونا یه بچه میخوان هم خانواده تو خانواده جئون و مطمئنم که شوهرتم همینو میخواد
ا.ت: لطفا نگو شوهرت که باید بدبختیام میوفتم
لیا:ولی شوهرته ،بهرحال مدت زیادی ازش مصرف نکن بلاخره اونا یه وارث میخوان
ا.ت:بعدا راجبش فکر میکنم ولی حالا حالاهااا باید بشینن تا ببینن براشون وارث بیارم
لیا:خیلی خب باخودته زودباش الان مراسم شروع میشه من دیگه میرم
ا.ت:باشه بعدا میبینمت
زمان حال
#فیک #فیک_بی_تی_اس #فیکشن
پرش زمانی بعد از اسمات
کوک:پس باکره بوده(اروم گفت ولی ا.ت شنید)
ا.ت:من مثل دخترای دورت هر.زه نیستم
کوک:خوبه خوشمان امد
ا.ت خوی خودش جمع شد
کوک:چته
ا.ت:واقعا این سوالیه که میپرسی درد دارم(با بغض)
کوک:اولش میخواستم بهش اهمیت ندم و برم ولی... اووووفففف
کوک اومد و ا.ت رو براید بغل کرد و برد حموم و زیر دلشو ماساژ داد و شستش و اورد بیرون روتختی رو عوض کرد ا.ت هم انقدر خسته بود که با حوله اون طرف تخت خوابید کوک رفته بود براش لباس بیاره ولی وقتی دید ا.ت خوابه لباسا رو گذاشت پایین تخت و کنارش دراز کشید و ا.ت رو کشید طرف خودش
کوک:من دارم چیکار میکنم(توی ذهنش همه رو میگه
کوک:چرا انگار به تو وابسته شدم
(😐یکم توی فکر بودم بعدش خوابید😐)
ویو ا.ت با نور شدید خورشید بلند شدم ولی کوک محکم بغلم کرده بود اخه این فازش چیه یکم تکون خورد و دستاش شل شد منم سریع رفتم لباسایی که گذاشته بود رو پوشیدم و رفتم پایین
*نکته اینا تا لنگ ظهر خواب بودن اخه دیشب خیلی خسته شدن😈😂)
ا.ت:واقعا که چرا بدون اجازه ام همچین کاری کرد(توی ذهنش میگه و داره شیر و بیسکویت میخوره دختره گشنه😂)
ا.ت:بهرحال الان دیگه باکره نیستم ولی خرم نیستم از قبل واسش اماده بودم خداروشکر خانواده هامون حتما بچه میخوان ولی من عمرا بچه دار بشم
*خانم قرص میخوره😐*
پرش زمانی به توی سالن(جایی که ازدواج کردن)
ا.ت:لیا اوردی؟؟
*لیا دوست صمیمیه خانمه*
لیا:اوردم ،ولی مطمئنی؟
ا.ت:لیا این ازدواج فقط واسه صلح و همکاری این دو خانواده است من نمیخوام پای یه بچه رو مثل خودم بکشم وسط
لیا:ولی اونا یه بچه میخوان هم خانواده تو خانواده جئون و مطمئنم که شوهرتم همینو میخواد
ا.ت: لطفا نگو شوهرت که باید بدبختیام میوفتم
لیا:ولی شوهرته ،بهرحال مدت زیادی ازش مصرف نکن بلاخره اونا یه وارث میخوان
ا.ت:بعدا راجبش فکر میکنم ولی حالا حالاهااا باید بشینن تا ببینن براشون وارث بیارم
لیا:خیلی خب باخودته زودباش الان مراسم شروع میشه من دیگه میرم
ا.ت:باشه بعدا میبینمت
زمان حال
#فیک #فیک_بی_تی_اس #فیکشن
۸.۸k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.