جمع آوری استخونها
.
جمع آوری استخونها
دارم تیکه های خونواده ام رو داخل یه گونی جمع میکنم
این یکی؛ یه جمجمه است ؛البته بدون صورت!!
این استخونها به نظر خیلی قوی میان...باید استخونهای بازوهای پدرم باشنند
حلقه ی دور این انگشت هم به من میگه که مادربزرگ هم مرده...
خرده استخونهایی که روی این تپه ریخته باید مال خواهرم باشه چون همیشه اینجا بازی میکرد
اینجا خاک و خون با هم مخلوط شدن؛ یه تعداد دندون هم که فاسد شدن
گوش برادرم؛ دست دوستم
و منی که نمیتونم اینها رو کنار هم سرهم کنم
استخونها رو جمع کردم؛توی آتیش ریختمشون
و زل زدم به دودی که بالا و بالاتر میرفت
استخونها رو جمع کردم و با همشون خدافظی کردم
براشون دعا خوندم و به سمت نور رهسپارشون کردم
یه سری لکه کف اتاق ریخته؛جایی که قبلاً آشپزخونه بود
استخون دنده ؛کنار هیزم های شومینه افتاده
نیرویی که تو هوا موج میزنه ؛حسی مثل یه وحشت لرزه انداز به بدن داره
حسی مثل گلوله خوردن از پشت
مثل حس کردن ارواح سرگردان
یه سری هیولا اینجا بودند؛ همگی هم مسلح
کف این خونه رژه رفتند
کشتند هر چیزی رو که حیات داشت
انگار توی انسان نبودن مسابقه گذاشتند
کلی سوراخ توی دیوار هست
یه دسته موی خونی به آجرها چسبیده
رایحه این جهنم مریضم میکنه
استخونها رو جمع کردم؛توی آتیش ریختمشون
و زل زدم به دودی که بالا و بالاتر میرفت
استخونها رو جمع کردم و با همشون خدافظی کردم
براشون دعا خوندم و به سمت نور رهسپارشون کردم
شاید دوباره یه روزی خورشید بدرخشه و گل ها دربیان و همه چی خوب بشه
ولی تو این زمین نفرینی مطمئنم که چیزی رشد نمیکنه
چون تنها صدای باقیمونده در اینجا زمزمه مرگه...
جمع آوری استخونها
دارم تیکه های خونواده ام رو داخل یه گونی جمع میکنم
این یکی؛ یه جمجمه است ؛البته بدون صورت!!
این استخونها به نظر خیلی قوی میان...باید استخونهای بازوهای پدرم باشنند
حلقه ی دور این انگشت هم به من میگه که مادربزرگ هم مرده...
خرده استخونهایی که روی این تپه ریخته باید مال خواهرم باشه چون همیشه اینجا بازی میکرد
اینجا خاک و خون با هم مخلوط شدن؛ یه تعداد دندون هم که فاسد شدن
گوش برادرم؛ دست دوستم
و منی که نمیتونم اینها رو کنار هم سرهم کنم
استخونها رو جمع کردم؛توی آتیش ریختمشون
و زل زدم به دودی که بالا و بالاتر میرفت
استخونها رو جمع کردم و با همشون خدافظی کردم
براشون دعا خوندم و به سمت نور رهسپارشون کردم
یه سری لکه کف اتاق ریخته؛جایی که قبلاً آشپزخونه بود
استخون دنده ؛کنار هیزم های شومینه افتاده
نیرویی که تو هوا موج میزنه ؛حسی مثل یه وحشت لرزه انداز به بدن داره
حسی مثل گلوله خوردن از پشت
مثل حس کردن ارواح سرگردان
یه سری هیولا اینجا بودند؛ همگی هم مسلح
کف این خونه رژه رفتند
کشتند هر چیزی رو که حیات داشت
انگار توی انسان نبودن مسابقه گذاشتند
کلی سوراخ توی دیوار هست
یه دسته موی خونی به آجرها چسبیده
رایحه این جهنم مریضم میکنه
استخونها رو جمع کردم؛توی آتیش ریختمشون
و زل زدم به دودی که بالا و بالاتر میرفت
استخونها رو جمع کردم و با همشون خدافظی کردم
براشون دعا خوندم و به سمت نور رهسپارشون کردم
شاید دوباره یه روزی خورشید بدرخشه و گل ها دربیان و همه چی خوب بشه
ولی تو این زمین نفرینی مطمئنم که چیزی رشد نمیکنه
چون تنها صدای باقیمونده در اینجا زمزمه مرگه...
- ۲.۸k
- ۱۷ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط