اگر چه سهم من از روزگار ناچیز است

اگر چه سهم من از روزگار ناچیز است
من آن گلم که دلم از بهار لبریز است

زمان سبز شدن نیست،ای شکوفه ی سیب
به راز بسته بیاندیش فصل پاییز است

فقط به سرخی خورشید اشک می ریزی؟
غروب خاطر عشاق هم غم انگیز است

شبی که تکیه به من داد ریشه ها گفتند:
از این تبر بگذر شرط عقل پرهیز است

همیشه لحظه ی دیدار خواب می مانیم
وگرنه عشق در این ماجرا سحر خیز است...
دیدگاه ها (۲)

ای تکیه گاه کوچه ی تنهایی ام درودای آن که یک نگاه تو قلب مرا...

نام تو مرا همیشه مست می کندبهتر از شراببهتر از تمام شعرهای ن...

می‌خواهمهر صبح که پنجره را باز می‌کنی...آن درخت روبه‌رو من ب...

کاش خیاطِ بهتری بودی این تنهایی به تنم زار میزند و جیب هایش ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط