پارت12
پارت12
رسیدیم به آشپز خونه و شینوبو تو کمد ها دنبال جعبه موچی گشت یهو وایستاد و گفت میگم میتسوری تاحالا یه انسان عاشق یه شیطان شده گفتم منظورت چیه گفت هیچی بیا موچی رو پیدا کردم اون حرفی که شینوبو زد من رو تو فکر فرو برد چرا یهویی همچین سوالی کرد یعنی اتفاقی براش افتاده
شینوبو: این چی بود من گفتم معلوم امکان نداره انسان ها و شیاطین همیشه در حال جنگ هستن اصلا چرا من باید به همچین چیزی فکر کنم وقتی دوباره اون شیطان رو دیدم میکشمش و به این کابوس پایان میدم و انتقام خواهرم رو ازش میگیرم این چیزیه که من براش یه هاشیرا شدم
آکازا: موزان من و گایکاگو رو صدا کرد و گفت نمیخوام واسمون مشکل ایجاد بشه پس هرچه سریعتر از شر اون هاشیرا خلاص بشین گایکاگو گفت ولی جنگیدن با اون دختره مشکله موزان گفت یه جوری بکشش منم گفتم چرا خودت نمیکشیش گفت من غول آخرم فهمیدی با اینکه متوجه نشدم ولی گفتم تو فقط خودتو مخفی میکنی وقتی رفتیم بیرون از گایکاگو جدا شدم نمیدونستم چیکار کنم به دوما بگم یا نه همش با خودم کلنجار رفتم تا آخر تصمیم رو گرفتم و رفتم سمت اتاق دوما و در رو به شدت باز کردم بلند گفتم هی دوما دوماااااااااا از خواب پرید د گفت چی میخوای گفتم موزان میخواد از شر شینوبو خلاص بشه بعد از اینکه خواب از سرش پرید گفت چیییییییی گفتم موزان گفت باید هرچه سریعتر از شرش خلاص شیم گفت چرا انقد یهویی گفتم نمیدونم فکر کنم سر این عشق توعه گفت چرا تو چیزی نگفتی گفتم حالا برق نگیرتت اگه من چیزی میگفتم الان بجای من کله بدون بدن میدیدی گفت حالا چیکار کنیم گفتم قرار شد من و گایکاگو امشب بریم جلوی خونش و حمله کنیم بهتره تو قبل از ما بری اونجا و اونا رو خبر کنی و خود شینوبو رو با خودت ببری گفتم اون سایه من رو با تیر میزنه این کار سختیه گفتم خودت یه کاریش بکن
دوما: بعد رفتن آکازا نشستم یکم فکر کردم بعد از اینکه خورشید غروب کرد از جام بلند شدم و با قدرتم رفتم جلو خونه شینوبو دیدمش تو حیاط قدم میزنه یکم دقت کردم شمشیرش همراهش نبود و رفتم جلوش......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
رسیدیم به آشپز خونه و شینوبو تو کمد ها دنبال جعبه موچی گشت یهو وایستاد و گفت میگم میتسوری تاحالا یه انسان عاشق یه شیطان شده گفتم منظورت چیه گفت هیچی بیا موچی رو پیدا کردم اون حرفی که شینوبو زد من رو تو فکر فرو برد چرا یهویی همچین سوالی کرد یعنی اتفاقی براش افتاده
شینوبو: این چی بود من گفتم معلوم امکان نداره انسان ها و شیاطین همیشه در حال جنگ هستن اصلا چرا من باید به همچین چیزی فکر کنم وقتی دوباره اون شیطان رو دیدم میکشمش و به این کابوس پایان میدم و انتقام خواهرم رو ازش میگیرم این چیزیه که من براش یه هاشیرا شدم
آکازا: موزان من و گایکاگو رو صدا کرد و گفت نمیخوام واسمون مشکل ایجاد بشه پس هرچه سریعتر از شر اون هاشیرا خلاص بشین گایکاگو گفت ولی جنگیدن با اون دختره مشکله موزان گفت یه جوری بکشش منم گفتم چرا خودت نمیکشیش گفت من غول آخرم فهمیدی با اینکه متوجه نشدم ولی گفتم تو فقط خودتو مخفی میکنی وقتی رفتیم بیرون از گایکاگو جدا شدم نمیدونستم چیکار کنم به دوما بگم یا نه همش با خودم کلنجار رفتم تا آخر تصمیم رو گرفتم و رفتم سمت اتاق دوما و در رو به شدت باز کردم بلند گفتم هی دوما دوماااااااااا از خواب پرید د گفت چی میخوای گفتم موزان میخواد از شر شینوبو خلاص بشه بعد از اینکه خواب از سرش پرید گفت چیییییییی گفتم موزان گفت باید هرچه سریعتر از شرش خلاص شیم گفت چرا انقد یهویی گفتم نمیدونم فکر کنم سر این عشق توعه گفت چرا تو چیزی نگفتی گفتم حالا برق نگیرتت اگه من چیزی میگفتم الان بجای من کله بدون بدن میدیدی گفت حالا چیکار کنیم گفتم قرار شد من و گایکاگو امشب بریم جلوی خونش و حمله کنیم بهتره تو قبل از ما بری اونجا و اونا رو خبر کنی و خود شینوبو رو با خودت ببری گفتم اون سایه من رو با تیر میزنه این کار سختیه گفتم خودت یه کاریش بکن
دوما: بعد رفتن آکازا نشستم یکم فکر کردم بعد از اینکه خورشید غروب کرد از جام بلند شدم و با قدرتم رفتم جلو خونه شینوبو دیدمش تو حیاط قدم میزنه یکم دقت کردم شمشیرش همراهش نبود و رفتم جلوش......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۲.۶k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.