داستانکوتاهترسناک

#داستان_کوتاه_ترسناک

دختری 7 ساله به اسم مولی بود که عاشق عروسکا بود و توی اتاقش یه کلکسیون از اونا داشت. اون توی مدرسه خیلی خوب درس نمی خوند، بنابراین والدینش به اون گفتن که اگه نمراتش بهتر شه، به عنوان پاداش براش عروسک جدیدی میخرن.
مولی با انگیزه تمام تلاش خودشو کرد و چند هفته بعد، کارنامش از مدرسه اومد. اون انقدر درس خونده بود که موفق شد جز نفرات اول مدرسه بشه. مادر و پدرش خوشحال شدن و تصمیم گرفتن به قول خودشون عمل کنن.

صبح روز بعد، مادر مولی اونو به مرکز خرید آورد تا براش یه عروسک بخره. وقتی از پنجره مغازه اسباب بازی فروشی عبور می کردن، دختر بچه بازوی مادرشو گرفت و بهش گفت که میخواد داخل این مغازه رو ببینه.
وقتی وارد مغازه شدن، زن به دخترش گفت که می تونه هر چیزی که می خواد رو بدون توجه به قیمتش انتخاب کنه. مولی توی راهروهای مغازه قدیمی شروع به قدم زدن کرد و در نهایت توی یکی از قفسه ها که تا حدودی با جعبه های گرد و خاکی قدیمی پوشونده شده بود، چیزی توجهشو به خودش جلب کرد...


ادامه در نظرات ...
دیدگاه ها (۴۸)

#ترسناکبنظر من دیدن فیلم یا مستند های ترسناک با دوست صمیمی ...

ستین دلم

عشق را نمی‌دانم، ولی به نام تو که می‌رسم، سلول به سلول، لبری...

دلم میخواد بغلت کنماما خیلی دوری ازم#عشق #عاشقی #دوری

جرعه ای خاطره.:تابستان سال ۱۳۵۱ شایدم ۵۲ مثل همین تابستون اخ...

پارت ۳ ویو اترفتم توی مدرسه خبری از هانا نبود ، رفتم توی کلا...

معرفی فیک (دور اما آشنا )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط