کسی که خانوادم شد p11
کسی که خانوادم شد p11
(ات ویو )
در باز شد.....همون مرد بود....مردی که باعث و بانی کل بدبختی هام بود
با چشمای اشکیم بهش چشم دوختم اما حتی ذره ای پشیمونی و رحم توی چشماش نبود......هیچی نمی گفت پس....خودم شروع کردم
+چرا منو اوردی اینجا ها....مگه قرار نبود بکشیم....پس چرا من هنوز دارم نفس میکشم...چراااااا ( داد و گریه)
با هر حرفم ی قدم به سمتم بر میداشت بدون اینکه چیزی بگه
می خواستم شجاع باشم اما نمی شد...نا خدا گاه با هر قدمش من ی قدم عقب میرفتم که آخرش پام به تخت خورد برگشتم و به تخت پشت سرم نگاه کردم.....دوباره با همون حالت ترس به سمت مرد روبه روم برگشتم.......خیلی بهم نزدیک شده بود طوری که با برگردوندن سرم به سمتش سرم به سینه های سفتش خورد
نمیدونم چم شد اما....اما پاهام سست شد....انگار چیزی توی وجودم بهم میگفت بترس.....می گفت از مرد روبه روت بترس
تعادلم رو از دست دادم و روی تخت نشستم.....هنوز چشمام قفل چشماش بود
_ نگران نباش من هنوزم سر حرفم هستم....به زودی دیگه توی دنیا کسی به اسم ات وجود نخواهد داشت
+ من....منظورت چیه
_ به زودی خودت متوجه میشی کوچولو
برگشت و رفت سمت در دستشو روی دستگیره گذاشت اما قبل از اینکه درو باز کنه و بره بیرون برگشت سمتم
_ پایین منتظرتم اگه می خوای گرسنه نمونی بهتره تا چند دقیقه ی دیگه پایین باشی
رفت و با رفتنش منو با کلی سوال توی ذهنم تنها گذاشت....چرا انقدر رمزی حرف میزد آخه
تصمیم گرفتم برم پایین.....دستم و روی دست گیره گذاشتم.....نفس عمیقی کشیدم و دست گیره رو کشیدم پایین و از در زدم بیرون.....از پله ها پایین رفتم و به پذیرایی رسیدم....خیلی خوشگل بود چون توی جنگل بودیم درخت های اطرافمون زیادی خوشگل بود....به سمت میز غذا خوری رفتم....اونم اونجا بود.....رفتم و روی صندلی ای که دور ترین صندلی از صندلیش بود نشستم و سرمو پایین انداختم
_ بیا اینجا
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم که دیدم داره بهم نگاه میکنه
_ گفتم بیا اینجا
+ جام خوبه
_گفتم بیا اینجا ( با اخم و لحن دستوری)
ی لحظه ترسیدم برای همین با تردید از سر جام بلند شدم و رفتم به سمت صندلی کناریش اما قبل از اینکه روش بشینم دستم کشیده شد و افتادم روی چیزی
چشمام و باز کردم و با صورت کسی که دلیل وحشتم بود مواجه شدم از این همه نزدیکی ترسیدم می خواستم ازش دور بشم اما با قرار گرفتن دستاش روی کمرم من بیشتر به خودش فشار داد طوری که سینه هامون به هم برخورده بود
دقت که کردم متوجه شدم روی پاهاشم و پاهام اینور و اونور رون هاش بود
با حالت سوالی نگاهش کردم
_ وقتی میگم بیا پیشم یعنی اینکه باید تا حد ممکن نزدیکم باشی....اگه دفعه های دیگه تکرار بشه تنبیه میشی
بدنم از ترس توی دستاش لرزید که انگار فهمیده باشه ترسیدم پوزخندی زد و گفت..
(ات ویو )
در باز شد.....همون مرد بود....مردی که باعث و بانی کل بدبختی هام بود
با چشمای اشکیم بهش چشم دوختم اما حتی ذره ای پشیمونی و رحم توی چشماش نبود......هیچی نمی گفت پس....خودم شروع کردم
+چرا منو اوردی اینجا ها....مگه قرار نبود بکشیم....پس چرا من هنوز دارم نفس میکشم...چراااااا ( داد و گریه)
با هر حرفم ی قدم به سمتم بر میداشت بدون اینکه چیزی بگه
می خواستم شجاع باشم اما نمی شد...نا خدا گاه با هر قدمش من ی قدم عقب میرفتم که آخرش پام به تخت خورد برگشتم و به تخت پشت سرم نگاه کردم.....دوباره با همون حالت ترس به سمت مرد روبه روم برگشتم.......خیلی بهم نزدیک شده بود طوری که با برگردوندن سرم به سمتش سرم به سینه های سفتش خورد
نمیدونم چم شد اما....اما پاهام سست شد....انگار چیزی توی وجودم بهم میگفت بترس.....می گفت از مرد روبه روت بترس
تعادلم رو از دست دادم و روی تخت نشستم.....هنوز چشمام قفل چشماش بود
_ نگران نباش من هنوزم سر حرفم هستم....به زودی دیگه توی دنیا کسی به اسم ات وجود نخواهد داشت
+ من....منظورت چیه
_ به زودی خودت متوجه میشی کوچولو
برگشت و رفت سمت در دستشو روی دستگیره گذاشت اما قبل از اینکه درو باز کنه و بره بیرون برگشت سمتم
_ پایین منتظرتم اگه می خوای گرسنه نمونی بهتره تا چند دقیقه ی دیگه پایین باشی
رفت و با رفتنش منو با کلی سوال توی ذهنم تنها گذاشت....چرا انقدر رمزی حرف میزد آخه
تصمیم گرفتم برم پایین.....دستم و روی دست گیره گذاشتم.....نفس عمیقی کشیدم و دست گیره رو کشیدم پایین و از در زدم بیرون.....از پله ها پایین رفتم و به پذیرایی رسیدم....خیلی خوشگل بود چون توی جنگل بودیم درخت های اطرافمون زیادی خوشگل بود....به سمت میز غذا خوری رفتم....اونم اونجا بود.....رفتم و روی صندلی ای که دور ترین صندلی از صندلیش بود نشستم و سرمو پایین انداختم
_ بیا اینجا
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم که دیدم داره بهم نگاه میکنه
_ گفتم بیا اینجا
+ جام خوبه
_گفتم بیا اینجا ( با اخم و لحن دستوری)
ی لحظه ترسیدم برای همین با تردید از سر جام بلند شدم و رفتم به سمت صندلی کناریش اما قبل از اینکه روش بشینم دستم کشیده شد و افتادم روی چیزی
چشمام و باز کردم و با صورت کسی که دلیل وحشتم بود مواجه شدم از این همه نزدیکی ترسیدم می خواستم ازش دور بشم اما با قرار گرفتن دستاش روی کمرم من بیشتر به خودش فشار داد طوری که سینه هامون به هم برخورده بود
دقت که کردم متوجه شدم روی پاهاشم و پاهام اینور و اونور رون هاش بود
با حالت سوالی نگاهش کردم
_ وقتی میگم بیا پیشم یعنی اینکه باید تا حد ممکن نزدیکم باشی....اگه دفعه های دیگه تکرار بشه تنبیه میشی
بدنم از ترس توی دستاش لرزید که انگار فهمیده باشه ترسیدم پوزخندی زد و گفت..
۷۱.۵k
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.