پارت بیست و نهم

#پارت بیست و نهم

رُز:
روز بعد امیر حسین برگشت ورفتیم خرید حلقه ناراحت بود ونمی دونستم چرا منم که چیزی دررمورد رفتار انیسه وحرفای باباش نگفتم
- امیر حسین
برگشت نگام کردوگفت : جان امیر حسین
- چی شده ناراحتی
نگام کردوگفت : چیز مهمی نیست یکم سردرد دارم بخاطر بی خوابیه
- کاش استراحت می کردی از راه نرسیده اومدی خرید
امیر حسین : دیگه امروز تموم میشه انتخواب کردی ؟
- این چطوره؟
امیر حسین :خوبه
یه حلقه ای ساده که کنارش یه انگشتر تک نگینم بود
امیر حسین : انتخوابای بعدیت ؟
از اول یه سرویس طلا نظرم رو جلب کرد ولی معلوم بود سنگین وگرون قیمت واسه همین چیزی نگفتم
- تو انتخواب کن
امیر حسین به سرویسی اشاره کرد وفروشنده هم اورد
- این خیلی گرون میشه امیر حسین .
لبخندی زد وگفت : خیلی هم کمه
به انتخواب خودش چند تیکه طلا ای دیگه برداشت
- امیر حسین زشته اونوقت بقیه چی میگن
اخمی کردوگفت : هر کی هر چی می خواد بگه عزیزم تو هم عروس حاجی باید بهترینا رو داشته باشی
طلاهایی که شامل دستبند وانگشتر والنگو ویه گردنبد بزرگ بود اندازه گرفتم رو دستم وبعدم دادیم گذاشتن تو جعبه
امیر حسین : بریم عزیزم خیلی خستم
- تو چی ؟!
امیر حسین : من چی ؟!
- مگه حلقه نمی گیری ؟!
امیر حسین : نه عزیزم من طلا نمی پوشم حاجی بدش میاد
- ولی...
امیر حسین : نقره می گیرم عزیزم
امیرحسین با فروشنده حساب کرد وبسته ای طلاها رو داد دست من وبا هم رفتیم نقره فروشی که نزدیک طلا فروشی بود به انتخواب من امیر حسین یه حلقه برداشت وخودشم حساب کرد بعدم رفتیم ساعت بخریم که بازم امیر حسین دست ودلباز چندتا برام انتخواب کرد البته باهم نظر دادیم منم دوتا ساعت گرفتم براش به تلافی اینکه حلقه نگرفت و برگشتیم خونه تفلی خیلی خسته بود دم در حیاط خونمون ماشینش رو نگه داشت وخوابالود گفت : امروز خیلی ساکت تر از همیشه بودی
- تو هم اصلا تو این دنیا نبودی
لبخند زد
- امیر حسین
امیرحسین : جانم چه قشنگ صدام می زنی
لبخند زدم خم شد وگونه ام رو بوسید جا خوردم بعدم گوشه لبمو بوسید ویکم فاصله گرفت وگفت : می میرم تا عروسیمون برسه
سرمو انداختم پایین حسابی صورتم داغ شده بود
چونمو با دستش گرفت وسرمواورد بالا نرم لبمو بوسید
- امیر حسین ....
اروم گفت : جونم
زشته یکی می بینه
امیر حسین : نترس معلوم نیست
- ولی....
دوباره لبمو بوسید دستام می لرزید آروم ازم فاصله گرفت لبام نم دار شده بود دستی به لبام کشیدم خندید وگفت : بدت اومد
نگاش کردم با پشت دست گونه ام رو نوازش کرد
- بهتره بری استراحت کنی
امیر حسین : چشم خانمم
در رو باز کردم وگفتم : شبت بخیر
امیر حسین : شب تو هم بخیر عزیزم
از ماشینش پیاده شدم ورفتم طرف در بوقی زد وتامن نرفتم داخل خونه اونم نرفت
دیدگاه ها (۱۰)

بلاخره اون روزی که منتظرش بودیم رسید تو آریشگاه منتظر داماد ...

#پارت سی ویکم با ورودمون به خونه حاجی با استقبال گرم مهمونها...

#پارت بیست وهشتم رُز:حاجیه خانمم اومد ونظر می داد دست می زاش...

#پارت بیست وهفتم رُز:از ماشین پیاده شدیم ابروهام پرید بالا ا...

جیمین فیک زندگی پارت ۷۵#

برو بخون

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط