پارت بیست وهشتم
#پارت بیست وهشتم
رُز:
حاجیه خانمم اومد ونظر می داد دست می زاشت رو یه لباسایی که نزدیک بود هر بار غش کنم از خنده سلیقه اش منو کشته بودهمه چیز می شد به نفع پسرش
کارمون اونجا هم تموم شد وعلاوه بر اون همه خرید چند دست تاپ وشلوارک برداشتمو وحاجیه خانم رفت بیرون وبرگشت یه کارت همراهش بود داد به فروشنده اونم کیف می کرد از خرید امروزش نوش جونش
از اونجا با کلی بسته اومدیم بیرون امیر علی بیرون منتظر بود فقط مونده بود لباس خونگی که اونم تو یه فروشگاه دیگه گرفتیم وبا کلی خریداز مرکز خرید اومدیم بیرون ورفتیم سوار ماشین شدیم وبرگشتیم خونه حاجیه گفت خودم برم لباسهام رو بچینم مامانم رفت خونه منم رفتم خونه ای حاجی از شانس بدم انیسه هنوز اونجا بود حاجیم بود همه ای خریدها دستمون بود سلام کردم حاجی سری تکون داد وگفت : امیر علی چرا رو خواهرت دست بلند کردی .؟!.
متعجب امیر علی رو نگاه کردم اخمی به چهره داشت آروم گفت : جواب حرفشو گرفت
حاجی : اون دیگه زن مردمه
امیر علی : این ناقص العقل هر چی از دهنش در اومد گفت ...گفتی چی ها گفتی انیسه
انیسه : آقا جون من که چیزی نگفتم اون زد تو گوشم ببین هنوز صورتم ورم داره اگه مبین ببینه چی جوابشو بدم
امیر علی : اگه بگی چی گفتی مطمئن باش اونم یه کشیده می زنه اینور صورتت
حاجی : نمی خوای بگی چی گفتی انیسه
انیسه چادرشو سرش کرد وبچه اش رو بغل کرد وگفت : تو همیشه همینجوری بودی امیر علی غریبه ها رو ترجیح می دادی به ما
رفت وجالب بود حاجیه خانم هیچ دفاعی از دخترش که نکرد هیچ گفت : حقش بود امیر علی خوب جوابشو داد بریم بالا که عروسم حسابی خسته شده
متعجب رفتیم بالاهمه ای خریدها رو گذاشتیم رو تخت حاجیه خانم وامیر علی رفتن منم یکم استراحت کردم بعدم وسایلمو چیدم تو کمدها وکشوهاکارم تموم شد رفتم پایین حاجی وامیر علی نشسته بودن داشتن حرف می زدن ولی خیلی آروم
امیر علی : فکر کنم یکم زمان بدین بهتر باشه اینجوری دلش زده میشه
حاجی : به امیر حسینم گفتم محل نزاشت
امیر علی : چون نمی خواد نامزاد ش ناراحت بشه با اجازتون برم یکم به درس هام برسم .
از پله ها اومدم پایین امیر علی نگاهش بهم افتاد وبلند شد
- من دیگه باید برم ماان جون نیستن ؟!.
امیر علی : رفت استراحت کنه
- اها پس من برم
حاجی : امیر علی زن داداشتو راهی کن
امیر علی اخمی کرد وباهام اومد تا دم در حیاطمون بهش تعارف کردم بیاد خونه نگاهی بهم انداخت وزیر لب تشکر کرد ورفت چقدر نگاهش سرد بود تکلیف اون دختر بیچاره چی بود عاشق این شده شاید برعکس ولی اصلا بهش نمیومد احساس داشته باشه چه برسه به عاشقی
رُز:
حاجیه خانمم اومد ونظر می داد دست می زاشت رو یه لباسایی که نزدیک بود هر بار غش کنم از خنده سلیقه اش منو کشته بودهمه چیز می شد به نفع پسرش
کارمون اونجا هم تموم شد وعلاوه بر اون همه خرید چند دست تاپ وشلوارک برداشتمو وحاجیه خانم رفت بیرون وبرگشت یه کارت همراهش بود داد به فروشنده اونم کیف می کرد از خرید امروزش نوش جونش
از اونجا با کلی بسته اومدیم بیرون امیر علی بیرون منتظر بود فقط مونده بود لباس خونگی که اونم تو یه فروشگاه دیگه گرفتیم وبا کلی خریداز مرکز خرید اومدیم بیرون ورفتیم سوار ماشین شدیم وبرگشتیم خونه حاجیه گفت خودم برم لباسهام رو بچینم مامانم رفت خونه منم رفتم خونه ای حاجی از شانس بدم انیسه هنوز اونجا بود حاجیم بود همه ای خریدها دستمون بود سلام کردم حاجی سری تکون داد وگفت : امیر علی چرا رو خواهرت دست بلند کردی .؟!.
متعجب امیر علی رو نگاه کردم اخمی به چهره داشت آروم گفت : جواب حرفشو گرفت
حاجی : اون دیگه زن مردمه
امیر علی : این ناقص العقل هر چی از دهنش در اومد گفت ...گفتی چی ها گفتی انیسه
انیسه : آقا جون من که چیزی نگفتم اون زد تو گوشم ببین هنوز صورتم ورم داره اگه مبین ببینه چی جوابشو بدم
امیر علی : اگه بگی چی گفتی مطمئن باش اونم یه کشیده می زنه اینور صورتت
حاجی : نمی خوای بگی چی گفتی انیسه
انیسه چادرشو سرش کرد وبچه اش رو بغل کرد وگفت : تو همیشه همینجوری بودی امیر علی غریبه ها رو ترجیح می دادی به ما
رفت وجالب بود حاجیه خانم هیچ دفاعی از دخترش که نکرد هیچ گفت : حقش بود امیر علی خوب جوابشو داد بریم بالا که عروسم حسابی خسته شده
متعجب رفتیم بالاهمه ای خریدها رو گذاشتیم رو تخت حاجیه خانم وامیر علی رفتن منم یکم استراحت کردم بعدم وسایلمو چیدم تو کمدها وکشوهاکارم تموم شد رفتم پایین حاجی وامیر علی نشسته بودن داشتن حرف می زدن ولی خیلی آروم
امیر علی : فکر کنم یکم زمان بدین بهتر باشه اینجوری دلش زده میشه
حاجی : به امیر حسینم گفتم محل نزاشت
امیر علی : چون نمی خواد نامزاد ش ناراحت بشه با اجازتون برم یکم به درس هام برسم .
از پله ها اومدم پایین امیر علی نگاهش بهم افتاد وبلند شد
- من دیگه باید برم ماان جون نیستن ؟!.
امیر علی : رفت استراحت کنه
- اها پس من برم
حاجی : امیر علی زن داداشتو راهی کن
امیر علی اخمی کرد وباهام اومد تا دم در حیاطمون بهش تعارف کردم بیاد خونه نگاهی بهم انداخت وزیر لب تشکر کرد ورفت چقدر نگاهش سرد بود تکلیف اون دختر بیچاره چی بود عاشق این شده شاید برعکس ولی اصلا بهش نمیومد احساس داشته باشه چه برسه به عاشقی
- ۳.۰k
- ۰۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط