حس تاریکی پارت ۱۰ ( آخر )
#حس_تاریکی
اون زنه با لباس خونیش روی جونگ کوک افتاده بود ؛ صدای تپش قلبمو میشنیدم ؛ قرار بود چه اتفاقی سر کوکی بیوفته
قدرت کوکی خیلی بود اما زنه انگار چن نفر داخل بدنش بودن ؛ انقد که قدرت داشت کوک نمیتونست تکون بخوره
که یک دفعه سرشو طرفمون کرد ؛ چشمای سفید و خونی شدش ؛ دهن و صورت پر ذخمش .... خیلی ترسناک بود
زنه با یک صدای وحشناکی گف : انگار دوستات ناراحتن.... انگار ازم میترسن( همونجوری یواش یواش داشت از روی کوک بلند میشد و به طرف ما می اومد ) نهههه نباید بترسن ؛ چن اینجوری خودشون میمیرن نهههه .....نههههه
شروع کرد ب جیغ زدن
تهیونگ : بیاین فرار کنیم
یونگی : دیونه شدی نهههه کوک چیکار کنیم
ته : اون حتما خودشو نجات میده
من : اون تنها میمونه نمیتونه
زنه افتاد یک دفعه روی یونگی ؛ داشت اب های دهنش کع خون بود روی صورت یونگی میریخت : توووو مال من میشی..... تو روح منو میگیری مگه نههه
یونگی داشت تلاش میکرد تا اونو بندازه یک طرفش اما نمیتونست
که یک دفعه دیدم ک ب دیوار محکم چسبیده ؛ داشت ب بالا میرفت ؛ ولی چیزی زیر پاش نبود چی داشت اونو میکشید بالا
پاهاش سریع گرفتم و مبکشیدم پایین اما نمیتونستم
تهیونگ داشت خفه میشد ؛ دستشو روی گردنش گذاشته بود و تلاش میکرد تا چیزی که روی گلوشه جدا کنه
کوک اومد نزدیک ؛ کار اونه ....( به زنه اشاره کرد)
ک یک دفعه یک چیزی کوک کشید سر جای اولش و یک نیرویی از پشت موهامو گرفت و محکم کوبوند به پنجره اونجا
شدت انقد زیاد بود ک شیشه ها شکست و ریخت روم اما جاییم بریده نشد
نمیتونستم کار بکنم بدنم درد گرفته بود
تهیونگ ک اون بالا داشت خفه میشد
کوک هم نمیتونست بیاد جلو و یونگی هم که داشت توسط اون زنه کشته میشد
باید چیکار کنم ....
ک یک دفعه بیهوش شدم .....
____________________________
_داره به هوش میاد
+اره ؛ یک ساعت بی هوشه ؛ قطعا چیزی یادش نیس
چشمامو باز کردم ؛ نوری بالای سرم بود
جین : یااا لینجو خوبی !
_من کجام
+بیمارستان
_چی چرا اینجا
نامجون : نجات پیدا کردیم ..... صدای شکسته شدن شیشه اون ته سالن شنیدیم سریع اومدیم ک دیدم تو افتادی و بیهوش شدی
و همتون یک طرف افتادین
_زنه چی شد
+زن ! ما چیزی ندیرم فقط شما چهار نفر بودید
من : چه جوری اومدیم بیرون
+کلتون کردیم و طرف در اصلی رفتیم که دیدیم در بازه
_همین !
+یک نوشته اونجا بود .... نوشته بود شما از این بازی نجات پیدا کردید ؛ افرین
من : ایش....بقیه کجان
جین : خوبن کنارتن ببین
بقیه کوک و ته و یونگی روی تختای کنارم بودن
نامی : خوبن چیزی نیس ! فقط فشار و کوبیدگی .... اخبار اعلام کرده که دانشگاهی ک ما رفتسم اتیش زدن که کسی دیگ واردش نشه
نامی : دیگ هیچ وقت به حرف کوک و ته گوش نمیدم.... اون دوتا مجبورمون کردن بریم اونا ما رو به این ماجرا انداختن
_منم
دو سال گذشته ولی هیچ وقت اون اتفاق یادم نمیره یک دانشگاه و حس های توی اون تاریکی واقعا ترسناک بود فراموش نشدنین
#پارت_اخر
☘ ☘
اون زنه با لباس خونیش روی جونگ کوک افتاده بود ؛ صدای تپش قلبمو میشنیدم ؛ قرار بود چه اتفاقی سر کوکی بیوفته
قدرت کوکی خیلی بود اما زنه انگار چن نفر داخل بدنش بودن ؛ انقد که قدرت داشت کوک نمیتونست تکون بخوره
که یک دفعه سرشو طرفمون کرد ؛ چشمای سفید و خونی شدش ؛ دهن و صورت پر ذخمش .... خیلی ترسناک بود
زنه با یک صدای وحشناکی گف : انگار دوستات ناراحتن.... انگار ازم میترسن( همونجوری یواش یواش داشت از روی کوک بلند میشد و به طرف ما می اومد ) نهههه نباید بترسن ؛ چن اینجوری خودشون میمیرن نهههه .....نههههه
شروع کرد ب جیغ زدن
تهیونگ : بیاین فرار کنیم
یونگی : دیونه شدی نهههه کوک چیکار کنیم
ته : اون حتما خودشو نجات میده
من : اون تنها میمونه نمیتونه
زنه افتاد یک دفعه روی یونگی ؛ داشت اب های دهنش کع خون بود روی صورت یونگی میریخت : توووو مال من میشی..... تو روح منو میگیری مگه نههه
یونگی داشت تلاش میکرد تا اونو بندازه یک طرفش اما نمیتونست
که یک دفعه دیدم ک ب دیوار محکم چسبیده ؛ داشت ب بالا میرفت ؛ ولی چیزی زیر پاش نبود چی داشت اونو میکشید بالا
پاهاش سریع گرفتم و مبکشیدم پایین اما نمیتونستم
تهیونگ داشت خفه میشد ؛ دستشو روی گردنش گذاشته بود و تلاش میکرد تا چیزی که روی گلوشه جدا کنه
کوک اومد نزدیک ؛ کار اونه ....( به زنه اشاره کرد)
ک یک دفعه یک چیزی کوک کشید سر جای اولش و یک نیرویی از پشت موهامو گرفت و محکم کوبوند به پنجره اونجا
شدت انقد زیاد بود ک شیشه ها شکست و ریخت روم اما جاییم بریده نشد
نمیتونستم کار بکنم بدنم درد گرفته بود
تهیونگ ک اون بالا داشت خفه میشد
کوک هم نمیتونست بیاد جلو و یونگی هم که داشت توسط اون زنه کشته میشد
باید چیکار کنم ....
ک یک دفعه بیهوش شدم .....
____________________________
_داره به هوش میاد
+اره ؛ یک ساعت بی هوشه ؛ قطعا چیزی یادش نیس
چشمامو باز کردم ؛ نوری بالای سرم بود
جین : یااا لینجو خوبی !
_من کجام
+بیمارستان
_چی چرا اینجا
نامجون : نجات پیدا کردیم ..... صدای شکسته شدن شیشه اون ته سالن شنیدیم سریع اومدیم ک دیدم تو افتادی و بیهوش شدی
و همتون یک طرف افتادین
_زنه چی شد
+زن ! ما چیزی ندیرم فقط شما چهار نفر بودید
من : چه جوری اومدیم بیرون
+کلتون کردیم و طرف در اصلی رفتیم که دیدیم در بازه
_همین !
+یک نوشته اونجا بود .... نوشته بود شما از این بازی نجات پیدا کردید ؛ افرین
من : ایش....بقیه کجان
جین : خوبن کنارتن ببین
بقیه کوک و ته و یونگی روی تختای کنارم بودن
نامی : خوبن چیزی نیس ! فقط فشار و کوبیدگی .... اخبار اعلام کرده که دانشگاهی ک ما رفتسم اتیش زدن که کسی دیگ واردش نشه
نامی : دیگ هیچ وقت به حرف کوک و ته گوش نمیدم.... اون دوتا مجبورمون کردن بریم اونا ما رو به این ماجرا انداختن
_منم
دو سال گذشته ولی هیچ وقت اون اتفاق یادم نمیره یک دانشگاه و حس های توی اون تاریکی واقعا ترسناک بود فراموش نشدنین
#پارت_اخر
☘ ☘
۳۷.۲k
۰۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.