وانشات از Suga
ا.ت همینطور که هیون وو توی بغلش بود به گفت :
-یونگی همه چیو برداشتی؟
یونگی که مثل همیشه در حال نارنگی خوردن بود سرشو تکون داد.سبد پر از خوراکی رو برداشت و دم در گذاشت.ا.ت هیون وو رو توی بغل یونگی گذاشت و کفش هاشو پوشید.
یونگی دماغشو به دماغ هیون وو زد که هیون وو خندید.هیون وو دستای کوچیکشو روی صورت یونگی کشید و یونگی روی دست های پسرش بوسه ای زد.
-یونگی میخوای هیون وو رو بدی من ، کفشاتو بپوشی؟
+نه میتونم بپوشم.میخوام پسرم توی بغلم باشه.
ا.ت کیفش خودش و هیون وو رو هم برداشت و در و بست.در ماشین و باز کرد و وسایلو پشت ماشین گذاشت.یک لحظه یادش اومد که سبد و نیوردن.
کلیدو توی دست یونگی گذاشت و سریع رفت و برگشت.وقتی برگشت دید یونگی پشت فرمون ننشسته..دید یونگی هیون وو رو روی پاش گذاشته و داره باهاش بازی میکنه.خندید!حالا یونگی بعد از مدت زیادی کار کردن میتونست برای چند هفته با خانوادش وقت بگذرونه.هر ۳ نفر خوشحال بودن.از اینکه کنار همن و میتونن شاد باشن.
-یونگی کمربند یادت نره!
+چشم سروم.
باهم دیگه به سمت جزیره ججو راه افتادن.تمام مدت توی راه یونگی با هیون وو بازی میکرد ولی یکدفعه دید که دوتاشون باهم به خواب رفتن.ا.ت توی دلش گفت : اخی چقدر شما دوتا شبیه همین.
با همون لبخند تا ججو رانندگی کرد.
بعد از رسیدنشون ا.ت اروم کنار گوش یونگی گفت :
-بلند شو اقای تنبل.رسیدیم.
یونگی چشماشو باز کرد.بوسه ای روی لب های ا.تش زد و از ماشین پیاده شدن.
همه چیو از ماشین بیرون اوردن.جایی برای نشستن پیدا کردن.هیون وو رو نشوندن و خودشون هم نشستن.هیون وو کلا ساکت بود ولی وقتایی که گشنش میشد میزد زیر گریه.الان هم دقیقا همون اتفاق افتاد.ا.ت سریع یکم برنج برداشت و کم کم وارد دهن پسرش کرد.
یونگی هم سریع گوشیشو در اورد و از اون صحنه عکس گرفت.
+چیک!اینم یه عکس دیگه از هیون وو.
-یونگیا این اولین پیک نیکمون با هیون وو هست.بیا یه عکس سه تایی هم بگیریم.
چیک…
و بله داستان ما اینجا تموم نمیشه.بلکه تازه شروع میشه…
✓ #madi ~ #Suga ~ #BTS ~ #Oneshot ❜
⊸ @army_bts_ot7
-یونگی همه چیو برداشتی؟
یونگی که مثل همیشه در حال نارنگی خوردن بود سرشو تکون داد.سبد پر از خوراکی رو برداشت و دم در گذاشت.ا.ت هیون وو رو توی بغل یونگی گذاشت و کفش هاشو پوشید.
یونگی دماغشو به دماغ هیون وو زد که هیون وو خندید.هیون وو دستای کوچیکشو روی صورت یونگی کشید و یونگی روی دست های پسرش بوسه ای زد.
-یونگی میخوای هیون وو رو بدی من ، کفشاتو بپوشی؟
+نه میتونم بپوشم.میخوام پسرم توی بغلم باشه.
ا.ت کیفش خودش و هیون وو رو هم برداشت و در و بست.در ماشین و باز کرد و وسایلو پشت ماشین گذاشت.یک لحظه یادش اومد که سبد و نیوردن.
کلیدو توی دست یونگی گذاشت و سریع رفت و برگشت.وقتی برگشت دید یونگی پشت فرمون ننشسته..دید یونگی هیون وو رو روی پاش گذاشته و داره باهاش بازی میکنه.خندید!حالا یونگی بعد از مدت زیادی کار کردن میتونست برای چند هفته با خانوادش وقت بگذرونه.هر ۳ نفر خوشحال بودن.از اینکه کنار همن و میتونن شاد باشن.
-یونگی کمربند یادت نره!
+چشم سروم.
باهم دیگه به سمت جزیره ججو راه افتادن.تمام مدت توی راه یونگی با هیون وو بازی میکرد ولی یکدفعه دید که دوتاشون باهم به خواب رفتن.ا.ت توی دلش گفت : اخی چقدر شما دوتا شبیه همین.
با همون لبخند تا ججو رانندگی کرد.
بعد از رسیدنشون ا.ت اروم کنار گوش یونگی گفت :
-بلند شو اقای تنبل.رسیدیم.
یونگی چشماشو باز کرد.بوسه ای روی لب های ا.تش زد و از ماشین پیاده شدن.
همه چیو از ماشین بیرون اوردن.جایی برای نشستن پیدا کردن.هیون وو رو نشوندن و خودشون هم نشستن.هیون وو کلا ساکت بود ولی وقتایی که گشنش میشد میزد زیر گریه.الان هم دقیقا همون اتفاق افتاد.ا.ت سریع یکم برنج برداشت و کم کم وارد دهن پسرش کرد.
یونگی هم سریع گوشیشو در اورد و از اون صحنه عکس گرفت.
+چیک!اینم یه عکس دیگه از هیون وو.
-یونگیا این اولین پیک نیکمون با هیون وو هست.بیا یه عکس سه تایی هم بگیریم.
چیک…
و بله داستان ما اینجا تموم نمیشه.بلکه تازه شروع میشه…
✓ #madi ~ #Suga ~ #BTS ~ #Oneshot ❜
⊸ @army_bts_ot7
۲۱.۶k
۲۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.