بازمانده
بازمانده
ادامه پارت ۱۰
مینجی با قدم های کوچکش دنبالم میومد و کوک به کمک کیم رفته بود، وارد خونه شدم دست به جیب شدم تا دوباره از چراغ گوشیم کمک بگیرم و وارد راهرو چندمتری که روبروش راهپله بود و سمت راست به سمت هال میرفت شدم...خودم رو روی کاناپه انداختم و دراز کشیدم، بیشتر ازاین تحمل نمیتونستم و چشمام التماس بسته شدن داشت.
کوک ویو
وسایل رو گوشه راهرو گذاشتیم و درو قفل کردم چون در آهنی بود میتونست بهمون اطمینان بده که اینجا امن هست.
میتونستیم بعدا تغییرات ایجاد کنیم.
با فرمانده که منتظرم بود وارد هال شدیم، تنها روشنایی خونه نور چراغ گوشیهامون بود، مینجی زمین کنار کاناپه که یوری روش دراز کشیده بود نشسته بود و انگار داشت گریه میکرد.
هردو بههم نگاهی انداختیم و بعد بهشون نزدیک شدیم، زیر چشماش گود افتاده بود و صورتش سفیدتر از حدمعمول شده بود کیم مینجی رو از یوری جدا کرد و عقب بُرد، دستم رو روی پیشونیش گذاشتم و دمای بدنش رو چک کردم، تب داشت.
جونگکوک:تب داره.
کیم سبد که توش داروها بود رو آورد و کف هال خالیکرد، روی زانو زمین نشستم و دنبال دارویی بودم تا بیتونم باهاش تب یوری رو پایین بیارم.
بالاخره قرصِ پیدا کردم، باطری آب با قرص رو برداشتم و از زمین بلند شدم، قرص رو تو دستم گرفتم و نزدیک یوری شدم که کیم مچم رو گرفت و با حالت چهره که برای اولین بود میدیدمش زُل به چشمام و بعد به دستم و گفت:میخوای بُکشیش، او همه روز چیزی نخورده و اگه الان بهش دارو بدی میکُشیش.
جونگکوک:اوه...چیم شده، معذرت میخوام حواسم نبود.
تهیونگ:حواست رو جمع کن، الان با یه پارچه مرطوب دما بدنش رو پایین میاریم زمانیکه بهتره شد بیدارش میکنیم اونزمان بعد از خوردن غذا بهش دارو میدیم.
جونگکوک:باشه.
کیم تونست حولهای کوچکی گیر بیاره، با باطری آب که داشتیم حوله رو خیس کرد و روی پیشونی عرق کرده یوری گذاشت.
کیم:تو اینارو جمع کن میرم گاز رو چک کنم.
با سر تایید کردم، و زمین نشستم، همه خسته بودیم و به خواب کافی نیاز داشتیم.
با کمک مینجی وسایل رو از کف هال جمع کردیم و یه گوشه گذاشتیم، کیم با ظرف نودل پخته برگشت به هال، اول برای مینجی کشید و بعد برای خودش بقیهش رو گذاشت تا من انجام بدم..
پایین کاناپه روی زانو نشستم و با تکونهای ریز سعی کردم تا یوری رو بیدار کنم، که بالاخره موافق شدم و یوری بیدار شد، کمک شدم بشینه.
تکیه داد به کاناپه و سرش رو عقب روند، کاسه رو جلوش گرفتم و گفتم:اینو بخور.
سرش رو برگردوند و اول به کاسه و بعد به من زُل زد و کاسه رو از دستم گرفت.
جونگکوک:میخوای کمک بشم.
سرش رو دوطرف تکون داد و شروع به خوردن کرد، بلند شدم و کمی کمرم رو خم کردم، دستم رو دوباره رو پیشونیش گذاشتم تبش پایین اومده بود ولی نه خیلی....
با ملافهی که تو اتاق خواب بود، به هال برگشتم، یکیش رو روی یوری انداختم و مطمئن شدم سردش نمیشه.
دومی رو روی مینجی انداختم که روی کاناپه کنارِ یوری خوابیده بود.
کیم روی کاناپه تکنفره نشست و پتوی که با خود آورده بود رو روش انداخت.
روبروی کیم روی کاناپه نشستم و ملافه که دستم بود رو روم انداختم... همه خسته بودیم و به استراحت نیاز داشتیم، ولی یکی باید بیدار میموند تا حواسش به هرگونه حمله میبود....ولی دیری نگذشت همه به خواب رفتیم و باید شکرگزار باشیم چون پنجرههای خونه محافظ داشت، در آهنی بود و هیچ راه ورود برای حمله زامبیها وجود نداشت.
غلط املایی بود معذرت 💖
فک نمیکنین حمایتا کم شدن🙂
نظرتون رو حتما راجعبه فیک بگین هرچه کامنت بیشتر باشه انرژی منم برای نوشتن پارت بعد بیشتره.
ممنون میشم لایک کنی💕
ادامه پارت ۱۰
مینجی با قدم های کوچکش دنبالم میومد و کوک به کمک کیم رفته بود، وارد خونه شدم دست به جیب شدم تا دوباره از چراغ گوشیم کمک بگیرم و وارد راهرو چندمتری که روبروش راهپله بود و سمت راست به سمت هال میرفت شدم...خودم رو روی کاناپه انداختم و دراز کشیدم، بیشتر ازاین تحمل نمیتونستم و چشمام التماس بسته شدن داشت.
کوک ویو
وسایل رو گوشه راهرو گذاشتیم و درو قفل کردم چون در آهنی بود میتونست بهمون اطمینان بده که اینجا امن هست.
میتونستیم بعدا تغییرات ایجاد کنیم.
با فرمانده که منتظرم بود وارد هال شدیم، تنها روشنایی خونه نور چراغ گوشیهامون بود، مینجی زمین کنار کاناپه که یوری روش دراز کشیده بود نشسته بود و انگار داشت گریه میکرد.
هردو بههم نگاهی انداختیم و بعد بهشون نزدیک شدیم، زیر چشماش گود افتاده بود و صورتش سفیدتر از حدمعمول شده بود کیم مینجی رو از یوری جدا کرد و عقب بُرد، دستم رو روی پیشونیش گذاشتم و دمای بدنش رو چک کردم، تب داشت.
جونگکوک:تب داره.
کیم سبد که توش داروها بود رو آورد و کف هال خالیکرد، روی زانو زمین نشستم و دنبال دارویی بودم تا بیتونم باهاش تب یوری رو پایین بیارم.
بالاخره قرصِ پیدا کردم، باطری آب با قرص رو برداشتم و از زمین بلند شدم، قرص رو تو دستم گرفتم و نزدیک یوری شدم که کیم مچم رو گرفت و با حالت چهره که برای اولین بود میدیدمش زُل به چشمام و بعد به دستم و گفت:میخوای بُکشیش، او همه روز چیزی نخورده و اگه الان بهش دارو بدی میکُشیش.
جونگکوک:اوه...چیم شده، معذرت میخوام حواسم نبود.
تهیونگ:حواست رو جمع کن، الان با یه پارچه مرطوب دما بدنش رو پایین میاریم زمانیکه بهتره شد بیدارش میکنیم اونزمان بعد از خوردن غذا بهش دارو میدیم.
جونگکوک:باشه.
کیم تونست حولهای کوچکی گیر بیاره، با باطری آب که داشتیم حوله رو خیس کرد و روی پیشونی عرق کرده یوری گذاشت.
کیم:تو اینارو جمع کن میرم گاز رو چک کنم.
با سر تایید کردم، و زمین نشستم، همه خسته بودیم و به خواب کافی نیاز داشتیم.
با کمک مینجی وسایل رو از کف هال جمع کردیم و یه گوشه گذاشتیم، کیم با ظرف نودل پخته برگشت به هال، اول برای مینجی کشید و بعد برای خودش بقیهش رو گذاشت تا من انجام بدم..
پایین کاناپه روی زانو نشستم و با تکونهای ریز سعی کردم تا یوری رو بیدار کنم، که بالاخره موافق شدم و یوری بیدار شد، کمک شدم بشینه.
تکیه داد به کاناپه و سرش رو عقب روند، کاسه رو جلوش گرفتم و گفتم:اینو بخور.
سرش رو برگردوند و اول به کاسه و بعد به من زُل زد و کاسه رو از دستم گرفت.
جونگکوک:میخوای کمک بشم.
سرش رو دوطرف تکون داد و شروع به خوردن کرد، بلند شدم و کمی کمرم رو خم کردم، دستم رو دوباره رو پیشونیش گذاشتم تبش پایین اومده بود ولی نه خیلی....
با ملافهی که تو اتاق خواب بود، به هال برگشتم، یکیش رو روی یوری انداختم و مطمئن شدم سردش نمیشه.
دومی رو روی مینجی انداختم که روی کاناپه کنارِ یوری خوابیده بود.
کیم روی کاناپه تکنفره نشست و پتوی که با خود آورده بود رو روش انداخت.
روبروی کیم روی کاناپه نشستم و ملافه که دستم بود رو روم انداختم... همه خسته بودیم و به استراحت نیاز داشتیم، ولی یکی باید بیدار میموند تا حواسش به هرگونه حمله میبود....ولی دیری نگذشت همه به خواب رفتیم و باید شکرگزار باشیم چون پنجرههای خونه محافظ داشت، در آهنی بود و هیچ راه ورود برای حمله زامبیها وجود نداشت.
غلط املایی بود معذرت 💖
فک نمیکنین حمایتا کم شدن🙂
نظرتون رو حتما راجعبه فیک بگین هرچه کامنت بیشتر باشه انرژی منم برای نوشتن پارت بعد بیشتره.
ممنون میشم لایک کنی💕
- ۶.۹k
- ۰۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط