داستان بخونیم؟!
#داستانبخونیم
◜💙☕️◞
اونقدری عقب عقب رفتم که خوردم به سینه ی دیوار، سُر خوردمو نشستمو رو زمین...
دست توی دست اومدن و از کنارم گذشتن، از پشت سر می دیدمشون...
غرورش از راه رفتنشم معلوم بود، پالتوی مشکی بلندش، دست بند چرمش، موهای خوش حالتش، رگای برجسته ی دستاش، چقدر جذاب بود مثل همیشه...
دست انداخت دور شونه های دختره و محکم فشارش داد به خودشو پیشونیشو با لذت بوسید، چشم ازش بر نمیداشت، حتی یه لحظه!
نیم رخشو می دیدم، خیره شده بود به حرف زدنش با ذوق، هر ازگاهی دستشو بالا می آورد و موهای طلایی رنگِ روی صورتشو کنار می زد که حواسشو پرت نکنن لابد...
خنده م گرفت، به سرم زده احتمالا، این وقت روز اینجا چیکار میکنه آخه، اونم با یه همچین دختر سانتی مانتالی، اون از دخترای چشم و ابرو مشکی خوشش میاد اصلا!
گوشی رو که گرفتم دستم تازه فهمیدم دستام دارن میلرزن، خیلیم بد میلرزن...
به خودم تشر زدم چته بابا، به خاطر یه شباهت اینجوری به هم ریختی؟!
شماره شو از حفظ گرفتم و خیره شدم به رو به روم، جایی که یه مرد با پالتوی سیاهش خم شده بود رو صورت دختر جلوش و جوری بهش خیره شده بود که انگار داشت مو به مو حرفاشو به خاطر میسپرد، یه بوق، دو بوق، سه بوق...
داشتم قطع میکردم که دست مرد رفت توی جیب پالتوشو گوشیشو بیرون آورد، جریان خونم برعکس شد انگار!
چشمش که به صفحه ی گوشی افتاد رو به دختره چیزی گفت و ازش فاصله گرفت و چند لحظه بعد صدای آشناش پیچید توی گوشم!
#طاهره_اباذری_هریس💙🌱
ادامه در کامنت اول᛭
◜💙☕️◞
اونقدری عقب عقب رفتم که خوردم به سینه ی دیوار، سُر خوردمو نشستمو رو زمین...
دست توی دست اومدن و از کنارم گذشتن، از پشت سر می دیدمشون...
غرورش از راه رفتنشم معلوم بود، پالتوی مشکی بلندش، دست بند چرمش، موهای خوش حالتش، رگای برجسته ی دستاش، چقدر جذاب بود مثل همیشه...
دست انداخت دور شونه های دختره و محکم فشارش داد به خودشو پیشونیشو با لذت بوسید، چشم ازش بر نمیداشت، حتی یه لحظه!
نیم رخشو می دیدم، خیره شده بود به حرف زدنش با ذوق، هر ازگاهی دستشو بالا می آورد و موهای طلایی رنگِ روی صورتشو کنار می زد که حواسشو پرت نکنن لابد...
خنده م گرفت، به سرم زده احتمالا، این وقت روز اینجا چیکار میکنه آخه، اونم با یه همچین دختر سانتی مانتالی، اون از دخترای چشم و ابرو مشکی خوشش میاد اصلا!
گوشی رو که گرفتم دستم تازه فهمیدم دستام دارن میلرزن، خیلیم بد میلرزن...
به خودم تشر زدم چته بابا، به خاطر یه شباهت اینجوری به هم ریختی؟!
شماره شو از حفظ گرفتم و خیره شدم به رو به روم، جایی که یه مرد با پالتوی سیاهش خم شده بود رو صورت دختر جلوش و جوری بهش خیره شده بود که انگار داشت مو به مو حرفاشو به خاطر میسپرد، یه بوق، دو بوق، سه بوق...
داشتم قطع میکردم که دست مرد رفت توی جیب پالتوشو گوشیشو بیرون آورد، جریان خونم برعکس شد انگار!
چشمش که به صفحه ی گوشی افتاد رو به دختره چیزی گفت و ازش فاصله گرفت و چند لحظه بعد صدای آشناش پیچید توی گوشم!
#طاهره_اباذری_هریس💙🌱
ادامه در کامنت اول᛭
۸.۸k
۱۸ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.