پارت هفتم
#پارت_هفتم
(خب اولش قرار بود تا پارت شش باشه ولی از حرفاتون انگیزه گرفتم و ادامه اش میدم^^)
برای آخرین بار به داخلش فرو میکنه و بیرون میکشه
-هاه....(یک ناله پر از درد و صورتی گریون)
+فکر کنم برای امشب دیگه کافیه...
-....(با صورتی که خیلی نا امید و پر از اشکه به میساکی نگاه میکنه)
میساکی از روی تخت بلند شد
+ببین چقدر رو تختی کثیف شده...باید بگم مرلی عوضش کنه...
و لایتو-سان رو توی همون حالت فجیهی که داشت ول کرد و از اتاق بیرون رفت....
از زبان لایتو-سان :
احساس بدی دارم...همیشه همین طور بوده...از بچگی ام تا الان....خانواده ام به خاطر پول منو به اون پیری یه هرزه اجاره میدادن...و تو اون یک هفته که اجاره ام میدادن...درد های وحشتناکی رو تجربه میکردم...روزای خوشی نبود...بد تر از اون هم وضعیتی بود که 2 سال پیش داشتم....حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه از ترس بلرزم...
از روی تخت به زحمت بلند شدم...خیلی خجالت اوره...
بهتره برم حموم...فکر کنم تو اتاق یک حموم هم بود...
رفتم به سمت حموم و خودم رو شستم...
و یکی از حوله های کوچیکی که اونجا بود رو برداشتم و خودم رو خشک کردم...
در حموم رو که بستم با چهره عصبی یه ارباب روبه رو شدم....
میتونم بگم تو اون لحظه ارزوی مرگ کردم...
راوی :
-چه غلطی میکردی ؟
+ار..باب...؟
به سمتش حمله ور شد و گلوش رو گرفت و به دیوار هُلش داد...
+(داشت خفه میشد....اشک تو چشماشه....)...ا...ر..با...ب..
ولش کرد و لایتو_سان روی زمین افتاد...
و گلوش رو گرفت و سلفه کرد...
میساکی خم شد و موهای لایتو_سان رو مهکم گرفت و کشید...
-(صداش خیلی ضعیفه)آی..
(یک جوری گرفته بود که سرش رو به دیوار چسبونده بود و داشت موهاش رو میکشید)
+مگه نگفتم بدون اجازه من هیچ غلطی نمیکنی؟(ذهن میساکی: اینو نگفتم ولی باید بدونه دیگه..)
همین جوری که موهاش رو گرفته بود بلند شد و لایتو_سان هم مجبور به بلند شدن شد...
بعد هم به سمت یک در رفت ، در رو باز کرد و لایتو_سان رو پرت کرد داخلش...
لایتو_سان خودش رو از روی زمین جمع کرد و سرش رو بالا آورد...
+نمیخواستم روز اولی به این اتاق بیارمت ولی انگار چاره ای نیست...باید یکم ادب بشی...
گوشیشو برداشت و به یک شماره زنگ زد...
#پارت_هفتم#رمان#زندگی_سخت_یک_برده#عاشقان_شیطانی#یائویی#انیمه#فوجوشی
(خب اولش قرار بود تا پارت شش باشه ولی از حرفاتون انگیزه گرفتم و ادامه اش میدم^^)
برای آخرین بار به داخلش فرو میکنه و بیرون میکشه
-هاه....(یک ناله پر از درد و صورتی گریون)
+فکر کنم برای امشب دیگه کافیه...
-....(با صورتی که خیلی نا امید و پر از اشکه به میساکی نگاه میکنه)
میساکی از روی تخت بلند شد
+ببین چقدر رو تختی کثیف شده...باید بگم مرلی عوضش کنه...
و لایتو-سان رو توی همون حالت فجیهی که داشت ول کرد و از اتاق بیرون رفت....
از زبان لایتو-سان :
احساس بدی دارم...همیشه همین طور بوده...از بچگی ام تا الان....خانواده ام به خاطر پول منو به اون پیری یه هرزه اجاره میدادن...و تو اون یک هفته که اجاره ام میدادن...درد های وحشتناکی رو تجربه میکردم...روزای خوشی نبود...بد تر از اون هم وضعیتی بود که 2 سال پیش داشتم....حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه از ترس بلرزم...
از روی تخت به زحمت بلند شدم...خیلی خجالت اوره...
بهتره برم حموم...فکر کنم تو اتاق یک حموم هم بود...
رفتم به سمت حموم و خودم رو شستم...
و یکی از حوله های کوچیکی که اونجا بود رو برداشتم و خودم رو خشک کردم...
در حموم رو که بستم با چهره عصبی یه ارباب روبه رو شدم....
میتونم بگم تو اون لحظه ارزوی مرگ کردم...
راوی :
-چه غلطی میکردی ؟
+ار..باب...؟
به سمتش حمله ور شد و گلوش رو گرفت و به دیوار هُلش داد...
+(داشت خفه میشد....اشک تو چشماشه....)...ا...ر..با...ب..
ولش کرد و لایتو_سان روی زمین افتاد...
و گلوش رو گرفت و سلفه کرد...
میساکی خم شد و موهای لایتو_سان رو مهکم گرفت و کشید...
-(صداش خیلی ضعیفه)آی..
(یک جوری گرفته بود که سرش رو به دیوار چسبونده بود و داشت موهاش رو میکشید)
+مگه نگفتم بدون اجازه من هیچ غلطی نمیکنی؟(ذهن میساکی: اینو نگفتم ولی باید بدونه دیگه..)
همین جوری که موهاش رو گرفته بود بلند شد و لایتو_سان هم مجبور به بلند شدن شد...
بعد هم به سمت یک در رفت ، در رو باز کرد و لایتو_سان رو پرت کرد داخلش...
لایتو_سان خودش رو از روی زمین جمع کرد و سرش رو بالا آورد...
+نمیخواستم روز اولی به این اتاق بیارمت ولی انگار چاره ای نیست...باید یکم ادب بشی...
گوشیشو برداشت و به یک شماره زنگ زد...
#پارت_هفتم#رمان#زندگی_سخت_یک_برده#عاشقان_شیطانی#یائویی#انیمه#فوجوشی
۵.۳k
۲۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.