پارت هشتم
#پارت_هشتم
(لطفا با جنبه ها بخونن)
شماره رو گرفت...
-گورل....به اون سه نفر بگو بیان به اتاق بازی...
لایتو_سان: (اتاق بازی؟)
+مطمئن اید که روز اولی به اتاق بازی بره؟
-نشنیدم چی گفتی...
+بله...الان بهشون اطلاع میدم....
گوشی رو قطع کرد
لایتو_سان روی زمین بود.....بازوش رو گرفت و بلندش کرد...
-تن لشتو جمع کن....
دست لایتو_سان رو کشید...و یکم جلوتر رفتن....
اونجا یک اتاق معمولی نبود...دیوار هاش به شکل عجیبی بودن و ترکیبی از رنگ قرمز و سیاه کنار هم اومده بود....
کلی وسیله اونجا بود و بیشتر اون ها هم وسایل شکنجه ی جنسی بود...(اگه بتونم عکسش رو میزارم)
میساکی لایتو_سان رو روی زمین مخصوصی که ۴ تا جا برای بستن دست و پا داشت بست....(شما اینجوری تصور کنید: یک بچه که داره چهار دست و پا راه میره... در اون حالت میساکی دست و پای لایتو_سان رو که لباسی هم تنش نبوده بسته😶)
-ارباب؟
+ببند...
لایتو_سان داره تقلا میکنه که بازش کنه...
+هر چی بیشتر نافرمانی کنی برای خودت بدتره...
در اتاق بازی باز شد و سه نفر به داخل اومدن...
لایتو_سان با دیدن اون سه نفر که برهنه بودن مثل بید لرزید و فهمید قضیه از چه قراره....
اون سه نفر داشتن نزدیک تر میشدن....
میساکی که دستای لایتو رو مهکم بسته بود بلند شد و بعد به لایتو_سان که خیلی ترسیده نگاه کرد...
+بهتره یکم ادب شی...
-نه...نه...ارباب...لطفا..خواهش میکنم....
اون ۳ نفر نزدیک تر شدن....
لایتو_سان داره مثل ابر بهار گریه میکنه
-ارباب....لطفا...اینکار رو باهام نکن.....
+دیگه برای این حرفا دیره....
-نه....لطفا.....التماست میکنم....
یکی از اون سه نفر : خب انگار امشب قرار خیلی خوش بگذره
#پارت_هشتم#رمان#زندگی_سخت_یک_برده#عاشقان_شیطانی#یائویی#انیمه#فوجوشی
(لطفا با جنبه ها بخونن)
شماره رو گرفت...
-گورل....به اون سه نفر بگو بیان به اتاق بازی...
لایتو_سان: (اتاق بازی؟)
+مطمئن اید که روز اولی به اتاق بازی بره؟
-نشنیدم چی گفتی...
+بله...الان بهشون اطلاع میدم....
گوشی رو قطع کرد
لایتو_سان روی زمین بود.....بازوش رو گرفت و بلندش کرد...
-تن لشتو جمع کن....
دست لایتو_سان رو کشید...و یکم جلوتر رفتن....
اونجا یک اتاق معمولی نبود...دیوار هاش به شکل عجیبی بودن و ترکیبی از رنگ قرمز و سیاه کنار هم اومده بود....
کلی وسیله اونجا بود و بیشتر اون ها هم وسایل شکنجه ی جنسی بود...(اگه بتونم عکسش رو میزارم)
میساکی لایتو_سان رو روی زمین مخصوصی که ۴ تا جا برای بستن دست و پا داشت بست....(شما اینجوری تصور کنید: یک بچه که داره چهار دست و پا راه میره... در اون حالت میساکی دست و پای لایتو_سان رو که لباسی هم تنش نبوده بسته😶)
-ارباب؟
+ببند...
لایتو_سان داره تقلا میکنه که بازش کنه...
+هر چی بیشتر نافرمانی کنی برای خودت بدتره...
در اتاق بازی باز شد و سه نفر به داخل اومدن...
لایتو_سان با دیدن اون سه نفر که برهنه بودن مثل بید لرزید و فهمید قضیه از چه قراره....
اون سه نفر داشتن نزدیک تر میشدن....
میساکی که دستای لایتو رو مهکم بسته بود بلند شد و بعد به لایتو_سان که خیلی ترسیده نگاه کرد...
+بهتره یکم ادب شی...
-نه...نه...ارباب...لطفا..خواهش میکنم....
اون ۳ نفر نزدیک تر شدن....
لایتو_سان داره مثل ابر بهار گریه میکنه
-ارباب....لطفا...اینکار رو باهام نکن.....
+دیگه برای این حرفا دیره....
-نه....لطفا.....التماست میکنم....
یکی از اون سه نفر : خب انگار امشب قرار خیلی خوش بگذره
#پارت_هشتم#رمان#زندگی_سخت_یک_برده#عاشقان_شیطانی#یائویی#انیمه#فوجوشی
۸.۹k
۲۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.