آوای دروغین
فصل دوم
پارت آخر
نگاه پریشونش میخ سرامیک های سفید ولی لکه دار زمین شد... دوباره دستش رو بین موهای به رنگ شبش کشید و به عنوان مجازات خودش محکم موهاش رو کشید... با قدم های نامنظمش راهروی تماما سفید بیمارستان رو طی میکرد
توی آمبولانس از نگاه های پرستارا فهمیده بود که امیدی برای زنده بودن اون نوزاد وجود نداره... الان تنها چیزی که نگرانش بود این بود که دخترک رنجیده آسیبی دیده باشه
دختر رو به بخش منتقل کرده بودن ولی اجازه ملاقات نداشت... تنها چیزی که فهمید این بود که به بخش منتقل شده چون زبونشون رو بلد نبود
با دیدن مردی که به سمتش میومد لباس هایی که بهشون میخورد لباس نظامی باشه حدس زد اون فرد یه فرد نظامی باشه...وقتی پسر بهش رسید شروع به حرف زدن به کرهای کرد و این جونگکوک رو متعجب کرد
@ گزارش شده شما توی یه سوله پیدا شدین و تا الانم تحت نظر بودین...فقط پیدا کردن یه سرباز که زبان کرهای بلد باشه زمان برد... باید برای توضیح به کلانتری بیاین... اینجا برای صحبت دربارهی همچین موضوعی امن نیست
سرش رو تکون داد و بعد از دوباره دست کشیدن به موهای پریشونش دنبال پسر جوون راه افتاد
بعد از بازجویی فهمید که اون مرد در واقع برادر واقعی معشوقش بوده و با یه سرباز که باید باهاش میومد تا فرار نکنه به بیمارستان برگشت... کودکش رفته بود
در زمانی که نبود آوینا به هوش اومده بود و با فهمیدن حقیقت بلافاصله بیهوش شده بود
^یک ماه بعد^
بالاخره آوینا رو راضی کرد تا باهاش به کره برگرده.. ولی اینبار با ساپورت پدربزرگش
برای آخرین بار به مزار برادرش رفته بود...نبخشیده بودش ولی مرتب بهش سر میزد
نجوای آرومی از بین لباش سر داد:حقت خودکشی نبود... ولی تو جون یه بچه بی گناه رو گرفتی
بلافاصله بلند شد و با نادیده گرفتن اشکاش به سمت جونگکوک که داشت نظارهش میکرد قدم برداشت
پارت آخر
نگاه پریشونش میخ سرامیک های سفید ولی لکه دار زمین شد... دوباره دستش رو بین موهای به رنگ شبش کشید و به عنوان مجازات خودش محکم موهاش رو کشید... با قدم های نامنظمش راهروی تماما سفید بیمارستان رو طی میکرد
توی آمبولانس از نگاه های پرستارا فهمیده بود که امیدی برای زنده بودن اون نوزاد وجود نداره... الان تنها چیزی که نگرانش بود این بود که دخترک رنجیده آسیبی دیده باشه
دختر رو به بخش منتقل کرده بودن ولی اجازه ملاقات نداشت... تنها چیزی که فهمید این بود که به بخش منتقل شده چون زبونشون رو بلد نبود
با دیدن مردی که به سمتش میومد لباس هایی که بهشون میخورد لباس نظامی باشه حدس زد اون فرد یه فرد نظامی باشه...وقتی پسر بهش رسید شروع به حرف زدن به کرهای کرد و این جونگکوک رو متعجب کرد
@ گزارش شده شما توی یه سوله پیدا شدین و تا الانم تحت نظر بودین...فقط پیدا کردن یه سرباز که زبان کرهای بلد باشه زمان برد... باید برای توضیح به کلانتری بیاین... اینجا برای صحبت دربارهی همچین موضوعی امن نیست
سرش رو تکون داد و بعد از دوباره دست کشیدن به موهای پریشونش دنبال پسر جوون راه افتاد
بعد از بازجویی فهمید که اون مرد در واقع برادر واقعی معشوقش بوده و با یه سرباز که باید باهاش میومد تا فرار نکنه به بیمارستان برگشت... کودکش رفته بود
در زمانی که نبود آوینا به هوش اومده بود و با فهمیدن حقیقت بلافاصله بیهوش شده بود
^یک ماه بعد^
بالاخره آوینا رو راضی کرد تا باهاش به کره برگرده.. ولی اینبار با ساپورت پدربزرگش
برای آخرین بار به مزار برادرش رفته بود...نبخشیده بودش ولی مرتب بهش سر میزد
نجوای آرومی از بین لباش سر داد:حقت خودکشی نبود... ولی تو جون یه بچه بی گناه رو گرفتی
بلافاصله بلند شد و با نادیده گرفتن اشکاش به سمت جونگکوک که داشت نظارهش میکرد قدم برداشت
۳.۸k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.