پارت : ۵۸

پارت ۴۸
کیم یوری ۷ فوریه ۲۰۲۴ ، ساعت ۱۶:۴۹

هواپیما با لرزش آرامی روی باند نشست.
نورهای فرودگاه مثل ستاره‌هایی مصنوعی از پنجره‌ها دیده می‌شدن.
تهیونگ و یوری کنار هم نشسته بودن، ولی سکوت بینشون از جنس فاصله نبود—از جنس تمرکز بود.
توی مسیر، حرف‌های زیادی رد و بدل شده بود.
نه از جنس عاشقانه،
از جنس تاکتیک.
تهیونگ گفته بود:
-اگه قراره این نقشه اجرا بشه، باید همه‌چی دقیق باشه. حتی نگاه‌هات.
یوری جواب داده بود:
+نگاه‌هام از قبل تمرین شدن. فقط نذار احساست خرابش کنه.

حالا توی خاک آمریکا بودن.
سه ساعت تا شروع مراسم.
همه توی یه اتاق جمع شده بودن.
نقشه روی میز پخش بود.
هرکس جای خودش رو می‌دونست.
هیچ‌کس سؤال نداشت.
فقط تأیید.
فقط سکوت.

بعد از مرور نهایی، همه از هم جدا شدن.
یوری و تهیونگ به هتل برگشتن.
اتاق، با نورهای گرم و پرده‌های بلند، شبیه یه صحنه‌ی آماده‌شده برای تبدیل شدن به خاطره بود.

یوری لباس زرشکی مخمل رو پوشید.
برش‌های لباس، دقیقاً جایی رو نشونه گرفته بودن که نگاه‌ها باید متوقف بشن.
موهاش رو شنیون کرد،
با ظرافتی که انگار هر تار مو، یه جمله‌ی پنهان بود.
آرایشش کم بود، ولی کافی.
کافی برای اینکه تهیونگ، وقتی دیدش، نفسش بند بیاد.

تهیونگ ایستاده بود، با کت مشکی و کراوات نقره‌ای.
چند ثانیه فقط نگاهش کرد.
بعد گفت:
_تو از آفرودیت هم زیباتری.
ولی فرقش اینه که اون افسانه‌ست،
تو واقعی‌ای.

یوری لبخند زد.
نه از روی خوشحالی،
از روی تسلط.

تهیونگ جلو رفت.
دستش رو گرفت.
چشم‌هاش لرزید.
گفت:
_قبل از رفتن،
بذار همدیگه رو ببوسیم.
نه برای عشق،
برای یادآوری.
که مال همیم.

یوری دستش رو عقب کشید.
آروم، ولی قاطع.
+نه الان.
نه اینجا.
نه قبل از نقشه.

تهیونگ ساکت شد.
ولی توی دلش،
یه چیزی شکست.
یه چیزی فرو ریخت.
فکر کرد:
[شاید دیگه نمی‌خواد.
شاید این نقش نیست.
شاید واقعاً ازم زده شده.]

با همون حال گرفته،
رولزرویس رو آورد.
یوری روی صندلی شاگرد نشست.
تهیونگ رانندگی می‌کرد،
ولی ذهنش،
توی اتاق هتل جا مونده بود.

رسیدن به عمارت.
ساختمانی عظیم، با ستون‌های مرمر و نقش‌های گچی روی دیوار.
در ورودی، با درهای طلایی و فرش قرمز،
شبیه یه صحنه‌ی تئاتر بود.

داخل،
لوسترهای کریستالی از سقف آویزون بودن.
نورها،
مثل قطره‌های یخ،
روی زمین می‌افتادن.

گروه موسیقی کلاسیک،
با لباس‌های مشکی و ویولن‌هایی که صدای‌شون مثل زمزمه‌ی شب بود،
در حال اجرا بودن.

تهیونگ و یوری وارد شدن.
همه برگشتن.
همه نگاه کردن.
همه ساکت شدن.

چنین ترکیبی،
هر روز دیده نمی‌شه.
یه مرد با نگاه سرد و کت مشکی،
یه زن با لباس زرشکی و موهای شنیون‌شده،
که انگار از دل افسانه بیرون اومده.

یوری چشمش به تام آبرامز افتاد.
مردی با کت سفید، موهای خاکستری، و لبخندی که بیشتر از اعتماد،
از غرور ساخته شده بود.

یه نگاه به تهیونگ انداخت.
تهیونگ فقط نگاهش کرد.
هیچ حرفی نزد.
ولی توی نگاهش،
یه جمله‌ی پنهان بود:
«اگه قراره برقصی،
اگه قراره بخندی،
اگه قراره لمسش کنی،
یادت باشه که من هنوز اینجام.»

یوری قدم برداشت.
به سمت تام.
با لبخندی که تمرین شده بود.
با نگاهی که قرار بود یه امپراتوری رو بلرزونه.

و نقشه،
شروع شد.
دیدگاه ها (۱۷)

پارت : ۵۹

پارت : ۶۰

پارت : ۵۷

پارت : ۵۶

پارت : ۲۰

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط