پارت : ۶۰

کیم نامجون ۷ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۲:۰۹

مرد با صدای خش‌دارش گفت: «یه حرکت دیگه انجام بدی می‌میری.»
بادیگاردها خشکشون زد. نامجون فقط یه چشمک زد. اون چشمک، مثل یه فرمان بود.
شلیک.
مرد افتاد.
خون روی زمین پخش شد، ولی واکسن‌ها سالم بودن.
نسخه‌های محدود، نجات‌دهنده‌ی هزاران نفر، با احتیاط بار زده شدن، و به یه جای امن منتقل شدن.

توی عمارت، تهیونگ هنوز گوشه‌ای نشسته بود. شراب توی دستش، ولی تلخی توی دلش. نگاهش به یوری و تام، مثل نفرین بود.
می‌خواست داد بزنه، می‌خواست بگه
«اون مال منه»
، ولی نقشه اجازه نمی‌داد. لال شده بود.
بچه‌ی بیچاره، با چشم‌هایی که دیگه نمی‌درخشیدن، فقط نفس می‌کشید، فقط می‌سوخت.
جونگ‌کوک و جین، با چهره‌های تغییر داده، وارد اتاق گاوصندوق شدن.
جیهوپ رمز رو شکسته بود، در باز شد.
جونگ‌کوک یه کاغذ تایپ‌شده رو گذاشت داخل:

«الماست باهات قهر کرده. ما بردیمش دور دور.»

الماس رو توی جیبش گذاشت، و با یه اشاره، همه از اونجا فرار کردن.
کیلومترها دور شدن.
مقصد: کالیفرنیا.

کیم یوری ۷ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۲:۵۹

وسط رقص، یوری دست تام رو ول کرد، عقب چرخید، و تهیونگ جلوش ظاهر شد.
نور لوستر روی صورتش افتاده بود، ولی نگاهش تاریک بود.
یه لبخند زد، اون لبخند نه از روی شادی، از روی درد. یوری چشمک زد، اون چشمک نه از روی بازی، از روی تسلی.
تام با چشمای گرد گفت:
«این کیه؟»
یوری برگشت و گفت:
+همسرمه. شما انتظار نداشتید من تنها باشم، نه؟ یکی از شرط‌های ورود، داشتن پارتنر بود. ایشون کیم تهیونگ هستن.
تام با تهیونگ دست داد، گفت:
«تو هم مثل همسرت قشنگی.»
ناراحت بود، ولی خوشحال از دیدن این ترکیب نادر.
بعد گفت: «تهیونگ رو می‌شناسم. توی آمریکا یه مافیای قدرتمند و معروفه.»
با هم خداحافظی کردن، رفتن سمت میز جدا. نشستند.
دو لیوان شراب، یه نور کم، و یه سکوت سنگین. تهیونگ گفت:
_تو واقعاً اون حرفا رو بهش زدی؟ واقعاً گفتی همسرمی؟

+باید می‌گفتم. اگه نمی‌گفتم، اون شک می‌کرد. و شک، توی این دنیا یعنی مرگ.

_ولی اون لحظه... یه چیزی توی قلبم لرزید. نه از خوشحالی، از ترس اینکه شاید فقط یه جمله‌ی تمرین‌شده بود.

+تهیونگ، ما یه نقشه اجرا کردیم. یه مأموریت. نه یه داستان عاشقانه.

_ولی من اون لحظه رو زندگی کردم. با تمام درد، با تمام حسادت، با تمام نفرتی که به تام داشتم.

+ منم زندگی کردم. ولی نه اون لحظه. لحظه‌ای که مجبور شدم ساعتش رو بدزدم، در حالی که داشت بهم نگاه می‌کرد، در حالی که تو داشتی از دور می‌سوختی، در حالی که من داشتم خودمو می‌کُشتم.

_پس چرا اون بوسه رو رد کردی؟ قبل از مراسم. وقتی گفتم بذار همدیگه رو ببوسیم، تو عقب کشیدی. اون لحظه، من شکستم.

+چون اگه اون لحظه می‌ذاشتم، همه‌چی می‌ریخت. نقشه، تمرکز، و تو. تو می‌سوختی، و من نمی‌تونستم بذارم بسوزی.

_ولی من سوختم. همون‌طور که الان دارم می‌سوزم. با اون لبخندت به تام، با اون چشمک لعنتی، با اون جمله‌ی ‘همسرمه’ که انگار داشتی یه شمشیر توی قلبم فرو می‌کردی.

+ تهیونگ، اگه بدونی چقدر سخت بود، اگه بدونی چقدر توی اون لحظه دلم می‌خواست همه‌چی رو بگم، بگم که این نقشه‌ست، بگم که دارم نقش بازی می‌کنم، بگم که دارم ازت محافظت می‌کنم، ولی نمی‌تونستم. چون اگه می‌گفتم، اونا می‌فهمیدن. و تو، اولین قربانی می‌شدی.

تهیونگ گفت:
_پس منو پس زدی، تا نجاتم بدی؟

+آره. و حالا، دارم به جنازه‌ی خودم نگاه می‌کنم.

سکوت افتاد. اون سکوتی که نه از خجالت، از کشش بود.
تهیونگ گفت:
_ تو هنوزم منو می‌خوای؟ یا فقط یه خاطره‌م برات؟
یوری گفت:
+تو، نه خاطره‌ای، نه نقشه‌ای. تو اون نقطه‌ای هستی که منو از خودم جدا می‌کنه. ولی اگه بخوام نگهت دارم، باید ازت رد بشم.

یوری خم شد. لب‌هاش، روی لب‌های تهیونگ. آروم، عمیق، دردناک. تهیونگ چشم‌هاش رو بست. و اون لحظه، نه نقشه بود، نه مأموریت، یه سقوط بود.
یه بوسه‌ی واقعی.
یه بوسه‌ی عاشقانه.
یوری گفت:
+من برگشتم، نه برای تام، برای اینکه بدونی، اگه یه روز مجبور شدم ازت رد بشم، بدون که داشتم ازت محافظت می‌کردم.

_و من، اگه یه روز دیدم که رفتی، با یه مرد دیگه، با یه لبخند دیگه، با یه جمله‌ی ‘گمشو از زندگیم بیرون’، می‌دونم که هنوزم داری منو نجات می‌دی.
و اون شب، با شرابی که تلخ‌تر از درد بود، با بوسه‌ای که عمیق‌تر از عشق بود، با سکوتی که سنگین‌تر از مرگ بود، تموم شد.
دیدگاه ها (۱۰)

پارت : ۶۱

پارت : ۶۲

پارت : ۵۹

پارت : ۵۸

پارت : ۳۰

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط