چند پارتی
چند پارتی
پدر خوانده ...
_______
۱/۳
ویو ا.ت
_ا.تت بیا پایین کارت دارم
ات:چشم باباا...
ا.ت تند تند از پله ها پایین اومد و روبرو یونگی وایستاد
ات:کار داشتی بابا ؟!
_چند بار بهت بگم ا.ت آنقدر من رو بابا صدا نکن ...
ات:چرا گفتی ولی خب...احساس میکنم بی شرمی اگر به کسی که فرزند خواندگیم رو قبول کرده رو به اسم صدا کنم
_هی ا.ت...فاصله سنی ما فقط هشت ساله ...من بیست و هشت سالمه تو بیست ...پس دلیلی نداره هی با کلمه بابا صدام کنی
ات:سعی خودم رو میکنم ...
* خب باید بهتون بگم من کیم ا.ت هستم ...یا بهتره الان دیگه بگم مین ا.ت دو سالی هست با مین یونگی زندگی میکنم اونم چون آدم تنهایی بود دوست صمیمیش یعنی جیمین اومد پرورشگاه و از بین دختر های که سال آخرشون هست که هستند یعنی دختر هایی که ۱۷ یا هجده سالشون من رو انتخاب کرد ...تا شاید بتونم یونگی رو از زندگی کِسل بارش نجات بدم و خوشبختانه موفق هم شدم ...اوایل اصلا با هم نمی ساختیم چون ما از چند نظر دقیقا تضاد هم بودیم ...اون رنگ مشکی رو دوست داشت و من سفید ... همین باعث میشد تو رنگ وسیله ها یا حتی دکوراسیون خونه باهم دعوا کنیم ...از این بگذریم الان دوساله داره از این ماجرا میگذره و دکوراسیون خونه با میانجیگری جیمین مشکی و سفید هست *
ات: چشم ی،یونگی ...دیگه از این کلمه استفاده نمیکنم ...
_خوبه...دوستام رو که میشناسی ...امشب قراره بیان اینجا بهت لیست غذا میدم هرکدوم رو که دوست داشتی از بیرون سفارش بده ...
ات:اوکی...
یونگی از خونه رفت بیرون ...در یخچال رو باز کرد ...با دیدن قفسه خالی شیر کاکائو ها داخل یخچال لبش آویزون شد
ات:باز شیر کاکائو من رو خورد مرتیکه ...خدایا ...
اومد در یخچال رو ببنده که چشمش به نارنگی های داخل ظرف استیلی خورد ...
ات:دارم برات...
نارنگی هارو برداشت و شروع به خوردن کرد ...
دو ساعت بعد*
یونگی همراه با پسرا وارد خونه شد ا.ت رو مبل دید که داره زیر لب غرغر میکنه ...
نزدیکش شد که راحت تر حرف هاش رو بفهمه
ات:اون از اون غول بیابانی که شیرکاکائو های عزیزم رو خورد اینم از این پسره پفیوز که به دختره خیانت کرد...شیبال سِگّی آیششش
یونگی نگاهی به صفحه گوشیش کرد ...آنقدر مشغول غرغر کردن بود که حواسش به ورود هفت تا آدم به خونه نشده بود ...
یونگی از جای دست مبل برعکس ا.ت روی صورتش خم شد و باعث شد موهاش کمی جلوی صورت خودش و ا.ت بیافته...
_من غول بیابانی ام؟!
ا.ت جیغی کشید و سریع بلند شد که سرش خورد به سر یونگی و هر دو باهم دادشون در اومد ...
کوک:خدایا...چه آدم های...
نامجون:کوک بهتره از این جلو تر نری...(خنده)
ادامه کامنت...
ادامه دارد...
نظر یادت نره رفیق!!
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#YOONGI#fake
پدر خوانده ...
_______
۱/۳
ویو ا.ت
_ا.تت بیا پایین کارت دارم
ات:چشم باباا...
ا.ت تند تند از پله ها پایین اومد و روبرو یونگی وایستاد
ات:کار داشتی بابا ؟!
_چند بار بهت بگم ا.ت آنقدر من رو بابا صدا نکن ...
ات:چرا گفتی ولی خب...احساس میکنم بی شرمی اگر به کسی که فرزند خواندگیم رو قبول کرده رو به اسم صدا کنم
_هی ا.ت...فاصله سنی ما فقط هشت ساله ...من بیست و هشت سالمه تو بیست ...پس دلیلی نداره هی با کلمه بابا صدام کنی
ات:سعی خودم رو میکنم ...
* خب باید بهتون بگم من کیم ا.ت هستم ...یا بهتره الان دیگه بگم مین ا.ت دو سالی هست با مین یونگی زندگی میکنم اونم چون آدم تنهایی بود دوست صمیمیش یعنی جیمین اومد پرورشگاه و از بین دختر های که سال آخرشون هست که هستند یعنی دختر هایی که ۱۷ یا هجده سالشون من رو انتخاب کرد ...تا شاید بتونم یونگی رو از زندگی کِسل بارش نجات بدم و خوشبختانه موفق هم شدم ...اوایل اصلا با هم نمی ساختیم چون ما از چند نظر دقیقا تضاد هم بودیم ...اون رنگ مشکی رو دوست داشت و من سفید ... همین باعث میشد تو رنگ وسیله ها یا حتی دکوراسیون خونه باهم دعوا کنیم ...از این بگذریم الان دوساله داره از این ماجرا میگذره و دکوراسیون خونه با میانجیگری جیمین مشکی و سفید هست *
ات: چشم ی،یونگی ...دیگه از این کلمه استفاده نمیکنم ...
_خوبه...دوستام رو که میشناسی ...امشب قراره بیان اینجا بهت لیست غذا میدم هرکدوم رو که دوست داشتی از بیرون سفارش بده ...
ات:اوکی...
یونگی از خونه رفت بیرون ...در یخچال رو باز کرد ...با دیدن قفسه خالی شیر کاکائو ها داخل یخچال لبش آویزون شد
ات:باز شیر کاکائو من رو خورد مرتیکه ...خدایا ...
اومد در یخچال رو ببنده که چشمش به نارنگی های داخل ظرف استیلی خورد ...
ات:دارم برات...
نارنگی هارو برداشت و شروع به خوردن کرد ...
دو ساعت بعد*
یونگی همراه با پسرا وارد خونه شد ا.ت رو مبل دید که داره زیر لب غرغر میکنه ...
نزدیکش شد که راحت تر حرف هاش رو بفهمه
ات:اون از اون غول بیابانی که شیرکاکائو های عزیزم رو خورد اینم از این پسره پفیوز که به دختره خیانت کرد...شیبال سِگّی آیششش
یونگی نگاهی به صفحه گوشیش کرد ...آنقدر مشغول غرغر کردن بود که حواسش به ورود هفت تا آدم به خونه نشده بود ...
یونگی از جای دست مبل برعکس ا.ت روی صورتش خم شد و باعث شد موهاش کمی جلوی صورت خودش و ا.ت بیافته...
_من غول بیابانی ام؟!
ا.ت جیغی کشید و سریع بلند شد که سرش خورد به سر یونگی و هر دو باهم دادشون در اومد ...
کوک:خدایا...چه آدم های...
نامجون:کوک بهتره از این جلو تر نری...(خنده)
ادامه کامنت...
ادامه دارد...
نظر یادت نره رفیق!!
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#YOONGI#fake
۱۶.۴k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.