طبق معمول

طبق معمول،
راس ساعتِ هفت،کنجِ کافه ی همیشگی نشسته بودم...
عطری آشنا،سرم را از روی میز بلند کرد
بدنم را بی حس کرد
تمام موهای تنم به احترامش ایستادند...
عطری که بعد از خودش،هر جا به مشامم میرسید،مرا کیلومترها دنبالش جابجا میکرد...
بعد از هفت سال دیدمَش
همان نجابت
همان وقار
همان لبخندِ همیشگی
حتی قدرتِ پلک زدن هم نداشتم...
هیچوقت تمرین نکرده بودم که اگر روزی رو در رو شدیم،چه عکس العملی نشان دهم
دوست داشتم تمام زندگی ام را هزینه کنم و ساعتهای دنیا را نگه دارم،تا یک ساعت بیشتر نگاهش کنم...
سرم را روی میز گذاشتم و تمام زمانی که داشته بودمش را مرور کردم
تمامِ زمانی که قدرش را ندانستم و حالا برای دقیقه ای بیشتر،التماسِ ساعتها میکردم...
رفت
هم خودش
هم بوی عطرش...
#رفت_هم_خودش_هم_بوی_عطرش...
دیدگاه ها (۲)

دلبر همه فکر میکنن دیوونه شدم!ولی اینا نمیفهمن!دیوونه ام خود...

دلم واسه صدات تنگه دلبر،خیلیم تنگه!برای تو که فرقی نمی کنه، ...

از سینما زدیم بیروندیر وقت بود و به رسم عادت یک ساعتی بازیِ ...

دلم می خواست مرد و مردانه به خواستگاری اش بروممرد و مردانه خ...

Part ¹²⁹ا.ت ویو:مثل اینکه خودش بود..به داخل راهنمایش کردم..و...

# عنوان: اذیت‌های شیرینیادم می‌آید روزهای اول دبیو، وقتی در ...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط