تک پارتی : خاطره ای دور
تک پارتی : #خاطره_ای_دور
غروب در یک اتاق قدیمی و نیمهتاریک. سانزو هاروچیو تنها روی یک مبل کهنه نشسته است. نور کمرنگ خورشید از پنجرههای غبارگرفته داخل میتابد و سایههایی روی دیوار میاندازد. روی میز روبهرویش، یک عکس قدیمی از ا.ت قرار دارد. سانزو به آن خیره شده، چهرهاش آرام اما غرق در اندوه است. سیگاری در دست دارد که آرام میسوزد، اما او حتی به آن توجه نمیکند.
سانزو (زمزمهکنان): "چرا اینقدر طول کشید... تا بفهمم؟"
صدایش در سکوت اتاق میپیچد، و او به آرامی عکس را برمیدارد. انگشتانش با لطافت روی تصویر حرکت میکنند، انگار که میخواهد خاطرهای دور را لمس کند.
سانزو: "اون روز... یادته؟ وقتی بهت گفتم عاشقتم؟ چقدر احمق بودم. نمیدونستم چطوری درست حرف بزنم. حتی خندیدی... گفتی که فکر کردی شوخی میکنم."
لبخندی تلخ روی لبهایش ظاهر میشود، اما چشمانش غم عمیقی را فریاد میزنند.
سانزو: "ولی جدی بودم. همیشه جدی بودم. فقط... نتونستم درست بهت نشون بدم. همیشه فکر میکردم وقت داریم. که میتونم بعداً جبران کنم. اما حالا..."
سیگار در دستش خاموش شده، و او آن را روی میز میگذارد. دست دیگرش را روی پیشانیاش میگذارد و سرش را پایین میاندازد.
سانزو (با صدای شکسته): "حالا دیگه نیستی. حالا دیگه هیچکدوم از اون حرفهایی که نگفتم، هیچ ارزشی ندارن."
او بلند میشود و به سمت پنجره میرود. بیرون، خیابانها خالی و غبارآلود هستند. صدای باد آرام از شیشه عبور میکند.
سانزو (به خودش): "چرا هیچوقت نفهمیدی چقدر برام مهم بودی؟ شاید هم فهمیدی، ولی دیگه خسته شده بودی از انتظار کشیدن. شاید به همین خاطر رفتی... به همین خاطر از دستت دادم."
لحظهای سکوت میکند. انگار که منتظر پاسخی از خاطرهای دور است. سپس دوباره به سمت میز برمیگردد، عکس را به آرامی در دست میگیرد و به آن خیره میشود.
سانزو (زمزمهکنان): "اگه میتونستم برگردم... اگه فقط یه فرصت دیگه داشتم... همهچیز رو عوض میکردم. ولی حالا فقط همین خاطرههای لعنتی برام مونده."
چشمانش پر از اشک میشود، اما گریه نمیکند. سانزو کسی نیست که گریه کند، حتی وقتی قلبش در حال شکستن است. او عکس را کنار قلبش میگذارد، انگار که هنوز میتواند گرمای حضور ا.ت را حس کند.
سانزو (با صدایی آرام و شکسته): "دوستت داشتم، ا.ت. همیشه دوستت داشتم... ولی خیلی دیر شد."
باد آرامتر میشود. تنها او میماند و یک عکس قدیمی که باری از عشق و حسرت را برای همیشه در خود نگه میدارد.
غروب در یک اتاق قدیمی و نیمهتاریک. سانزو هاروچیو تنها روی یک مبل کهنه نشسته است. نور کمرنگ خورشید از پنجرههای غبارگرفته داخل میتابد و سایههایی روی دیوار میاندازد. روی میز روبهرویش، یک عکس قدیمی از ا.ت قرار دارد. سانزو به آن خیره شده، چهرهاش آرام اما غرق در اندوه است. سیگاری در دست دارد که آرام میسوزد، اما او حتی به آن توجه نمیکند.
سانزو (زمزمهکنان): "چرا اینقدر طول کشید... تا بفهمم؟"
صدایش در سکوت اتاق میپیچد، و او به آرامی عکس را برمیدارد. انگشتانش با لطافت روی تصویر حرکت میکنند، انگار که میخواهد خاطرهای دور را لمس کند.
سانزو: "اون روز... یادته؟ وقتی بهت گفتم عاشقتم؟ چقدر احمق بودم. نمیدونستم چطوری درست حرف بزنم. حتی خندیدی... گفتی که فکر کردی شوخی میکنم."
لبخندی تلخ روی لبهایش ظاهر میشود، اما چشمانش غم عمیقی را فریاد میزنند.
سانزو: "ولی جدی بودم. همیشه جدی بودم. فقط... نتونستم درست بهت نشون بدم. همیشه فکر میکردم وقت داریم. که میتونم بعداً جبران کنم. اما حالا..."
سیگار در دستش خاموش شده، و او آن را روی میز میگذارد. دست دیگرش را روی پیشانیاش میگذارد و سرش را پایین میاندازد.
سانزو (با صدای شکسته): "حالا دیگه نیستی. حالا دیگه هیچکدوم از اون حرفهایی که نگفتم، هیچ ارزشی ندارن."
او بلند میشود و به سمت پنجره میرود. بیرون، خیابانها خالی و غبارآلود هستند. صدای باد آرام از شیشه عبور میکند.
سانزو (به خودش): "چرا هیچوقت نفهمیدی چقدر برام مهم بودی؟ شاید هم فهمیدی، ولی دیگه خسته شده بودی از انتظار کشیدن. شاید به همین خاطر رفتی... به همین خاطر از دستت دادم."
لحظهای سکوت میکند. انگار که منتظر پاسخی از خاطرهای دور است. سپس دوباره به سمت میز برمیگردد، عکس را به آرامی در دست میگیرد و به آن خیره میشود.
سانزو (زمزمهکنان): "اگه میتونستم برگردم... اگه فقط یه فرصت دیگه داشتم... همهچیز رو عوض میکردم. ولی حالا فقط همین خاطرههای لعنتی برام مونده."
چشمانش پر از اشک میشود، اما گریه نمیکند. سانزو کسی نیست که گریه کند، حتی وقتی قلبش در حال شکستن است. او عکس را کنار قلبش میگذارد، انگار که هنوز میتواند گرمای حضور ا.ت را حس کند.
سانزو (با صدایی آرام و شکسته): "دوستت داشتم، ا.ت. همیشه دوستت داشتم... ولی خیلی دیر شد."
باد آرامتر میشود. تنها او میماند و یک عکس قدیمی که باری از عشق و حسرت را برای همیشه در خود نگه میدارد.
۲۸۶
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.