پارت ۷
پارت ۷
(کجا بودیم😐)
بورا:
یونگی رف بیرون و منم لباسی ک داده بودو عوض کردم
یه هودی قهوه ای روشن بود با استینای مشکی..بزرگ بود اما خیلی توش راحت بودم!ولی خب مطمعنم اگه برم پیش پسرا و منو با این قیافه ببینن از خنده میترکن😐💫
×میتونم بیام؟
+اوهوم
اومد داخل و با دیدن من قرمز شد..داش از خنده میترکید😐
+راحت باش😐👐🏻
×وایییییییییی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣چقد کیوتییییییی🤣😂دوس دارم بخورمتتت😂😋
+یاااا معلومه چی میگی😑
دنبالش کردم..کل اتاق میدوییدیم ک یهو...
.
.
(ها😐😂!؟)
افتادم روش(سخنش:نویسنده جان کرم داریییی😐سخنم:یس😂سخنش:مرگ😐سخنم:خب بابا بزار یکم ببرمش بالا🥺😆سخنش:میکشمت🙄)
دمای بدنم رفته بود بالا قلبم ی جوری شده بود انگار مخاست از قفسه سینم بیاد بیرون..مطمعن بود لپام گل انداخته مخاستم از روش پاشم ک نزاشتو منو مخکم ب خدش چسبوند..با این کارش یه چیز خیلی سفت توی پایین تنم احساس کردم(الله و اکبر و اللللللعهه و اکبررر😐من دارم نماز مخونم😐)
یکم بیشتر فشار داد ک فهمیدم اون چیز سفت چیه(اهم😐👐🏻)سعی میکردم توی چشاش نگاه نکنم اما بدجور خمار بود..با ناله ای ک کرد فهمیدم قراره بدبخت شم و فقد دعا میکردم یکی بیاد...
ک البته خداروشکر همین اتفاقم افتاد😐👐🏻
جیمین بود
-عاا ببخشید شما چیکار میکنین..؟😐
+هی..هیچی..ا..اشتباه..شد
از روش بلند شدم
یونگی بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون
+ج..جیم..ین
-هیسس امشب اتاق خدم مخابی🙂
+ب..باشه
-راجب این موضوع هممم..عاا فراموشش کن
+باشه
رفتیم اتاق جیمین
جیم:
رفتم توی اتاقمو دراز کشیدم اما خابم نمیبرد برای همین رفتم توی اشپزخونه تا اب بخورم ک صدای یونگی و اون دختره رو شنیدم(هنو اسمشو نمدونه🙂😐)
رفتم توی اتاق و با صحنه ای ک دیدم خشکم زد..عصبانی شده بودم اما به روی خدم نیاوردم
یونگی رفت بیرون و به اون دختره گفتم بیاد اتاقم...
-میگم قبل اینکه بخابیم میشه یه سوال ازت بپرسم؟
+اوهوم
-اسمت چیه؟
+بورا🙂ایم بورا(هنگامی ک نویسنده فامیل هارا فراموش میکند🙂👐🏻)
-عاها!اسم قشنگیه🤗
+ممنون
-بیا رو تخت..دونفرس جا میشیم
+باشه...
-میشه روتو سمت من کنی؟
+عااا.ب..باشع
صورتش خیلی کیوت بود...دلم مخاست بخورمش🚶♀️(داداش😐)
-دوس پسر داری؟
+نه...
-خوبه(اروم)
+بله؟
-هیچی😊
-خانوادت کجان؟
+عااا اونااا...من پیش اونا زندگی نمیکنم...!
-عاها..خاهر برادر داری؟
+نچ ولی یه دوست دارم ک عین خاهره واسم😊
-اوم دیدمش تو شهربازی
-خب دیگه بخاب🙂
+باشه شب بخیر😄
-شب بخیر...
دختر خوبی بود..دوس داشتم بیشتر بهش نزدیک بشم!
به این فکر میکردم ک اگ دوستای صمیمی بشیم چقد خوب میشه ک خابم برد
دستااااااممم😐🚶♀️
دیگه گفتم جبران اون لایکا کنم😄💜
خیلی دوستون دارم مرسیییی از حمایتاتون😋❤🎈
دیگه شرط نمیزارم ولی خب لایکا زیاد باشه😊🎶❤
بوس بوس🍭🧡
اسلاید بعد لباس بورا🙂
اتفاقات جالبی در راهه🤗🌼💫
لایک کنینااا😐😂💜
(کجا بودیم😐)
بورا:
یونگی رف بیرون و منم لباسی ک داده بودو عوض کردم
یه هودی قهوه ای روشن بود با استینای مشکی..بزرگ بود اما خیلی توش راحت بودم!ولی خب مطمعنم اگه برم پیش پسرا و منو با این قیافه ببینن از خنده میترکن😐💫
×میتونم بیام؟
+اوهوم
اومد داخل و با دیدن من قرمز شد..داش از خنده میترکید😐
+راحت باش😐👐🏻
×وایییییییییی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣چقد کیوتییییییی🤣😂دوس دارم بخورمتتت😂😋
+یاااا معلومه چی میگی😑
دنبالش کردم..کل اتاق میدوییدیم ک یهو...
.
.
(ها😐😂!؟)
افتادم روش(سخنش:نویسنده جان کرم داریییی😐سخنم:یس😂سخنش:مرگ😐سخنم:خب بابا بزار یکم ببرمش بالا🥺😆سخنش:میکشمت🙄)
دمای بدنم رفته بود بالا قلبم ی جوری شده بود انگار مخاست از قفسه سینم بیاد بیرون..مطمعن بود لپام گل انداخته مخاستم از روش پاشم ک نزاشتو منو مخکم ب خدش چسبوند..با این کارش یه چیز خیلی سفت توی پایین تنم احساس کردم(الله و اکبر و اللللللعهه و اکبررر😐من دارم نماز مخونم😐)
یکم بیشتر فشار داد ک فهمیدم اون چیز سفت چیه(اهم😐👐🏻)سعی میکردم توی چشاش نگاه نکنم اما بدجور خمار بود..با ناله ای ک کرد فهمیدم قراره بدبخت شم و فقد دعا میکردم یکی بیاد...
ک البته خداروشکر همین اتفاقم افتاد😐👐🏻
جیمین بود
-عاا ببخشید شما چیکار میکنین..؟😐
+هی..هیچی..ا..اشتباه..شد
از روش بلند شدم
یونگی بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون
+ج..جیم..ین
-هیسس امشب اتاق خدم مخابی🙂
+ب..باشه
-راجب این موضوع هممم..عاا فراموشش کن
+باشه
رفتیم اتاق جیمین
جیم:
رفتم توی اتاقمو دراز کشیدم اما خابم نمیبرد برای همین رفتم توی اشپزخونه تا اب بخورم ک صدای یونگی و اون دختره رو شنیدم(هنو اسمشو نمدونه🙂😐)
رفتم توی اتاق و با صحنه ای ک دیدم خشکم زد..عصبانی شده بودم اما به روی خدم نیاوردم
یونگی رفت بیرون و به اون دختره گفتم بیاد اتاقم...
-میگم قبل اینکه بخابیم میشه یه سوال ازت بپرسم؟
+اوهوم
-اسمت چیه؟
+بورا🙂ایم بورا(هنگامی ک نویسنده فامیل هارا فراموش میکند🙂👐🏻)
-عاها!اسم قشنگیه🤗
+ممنون
-بیا رو تخت..دونفرس جا میشیم
+باشه...
-میشه روتو سمت من کنی؟
+عااا.ب..باشع
صورتش خیلی کیوت بود...دلم مخاست بخورمش🚶♀️(داداش😐)
-دوس پسر داری؟
+نه...
-خوبه(اروم)
+بله؟
-هیچی😊
-خانوادت کجان؟
+عااا اونااا...من پیش اونا زندگی نمیکنم...!
-عاها..خاهر برادر داری؟
+نچ ولی یه دوست دارم ک عین خاهره واسم😊
-اوم دیدمش تو شهربازی
-خب دیگه بخاب🙂
+باشه شب بخیر😄
-شب بخیر...
دختر خوبی بود..دوس داشتم بیشتر بهش نزدیک بشم!
به این فکر میکردم ک اگ دوستای صمیمی بشیم چقد خوب میشه ک خابم برد
دستااااااممم😐🚶♀️
دیگه گفتم جبران اون لایکا کنم😄💜
خیلی دوستون دارم مرسیییی از حمایتاتون😋❤🎈
دیگه شرط نمیزارم ولی خب لایکا زیاد باشه😊🎶❤
بوس بوس🍭🧡
اسلاید بعد لباس بورا🙂
اتفاقات جالبی در راهه🤗🌼💫
لایک کنینااا😐😂💜
۲۲.۰k
۰۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.