حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 73
ارسلان:*درو باز کردم و اومدن تو*
ممد: کجایین شما
متین: الان که اومدیم
ممد: 😐
رضا: چقدر یخچالتون پرههه
ارسلان: گفتم راحت باشین ولی نه دیه اینجوری
رضا: 😩🤮کی تو یخچال خونش کلم بوروکلی میزارهههه
(نویسنده: دوستانی که نمیدونن.. رضا تو واقعیت هم به شدتتت از کلم بروکلی بدش میاد😂)
ممد: داداش شلوار راحتی داری؟
ارسلان: میخوای چیکاا؟
ممد: 😐.. میخوام بکنم تو کوو
محراب.. ارسلان... متین: عهههه
ممد: زهر مار ببخشید
خب اخه شلوار راحتی بقیه برا چی میخوان؟
رضا:*همینطور که سرم تو یخچال بود گفتم*
برای اینکه راحت باشن
ارسلان: بیا تا بهت بدم
ممد: چیی(مقداری شیطنت و منح.رفانه)
ارسلان: شلوار راحتییی*از عمد بلند و کشیده گفتم....
شلوارو بهش دادم و ممد روی تختم دراز کشید و منم اومدم بیرون از اتاق *
محراب: ارسلان
ارسلان: بلع
محراب: کنترل تلویزیونتون کجاست؟
ارسلان: نمیدونم باید همین جاها باشه
دیانا:*سر گوشیم بودم رو یکی
از مبل ها نشسته بودم و بحث ارسلان و محرابو میشنیدم و چشمی مینداختم
تا بلکه بهشون کمک کنم و
کنترل رو پیدا کنن که یهو
چشمم بهش خورد*
دیانا: عه اینهاش
*بلند شدم که کنترل رو بدم
دست محراب که یهو
رضا صداش زد رفت.. پشت سرش ارسلان بود و از شانس عن من و خب
شایدم گل من، پام گیر کرد به فرش و افتادم تو بغل ارسلان و اونم تعادلشو از دست داد و افتاد زمین*
دیانا: بب..ببخشید من.... من معذرت میخوام
متین: برا چی معذرت میخوای؟
اردیا:* نگاهمون رفت سمت متین که همون موقع تو اون وضعیت از ما عکس گرفت*
اردیا: 😐
نیکا: خدایی کاری به این ندارم که همو ندیدید و غریبه اید ولی خیلی به هم میاین انگار شما دوتا بر هم ساخته شدین
مهشاد: دقیقا
پانیذ: اوهوم واقعا.. مگه نه رضا؟
*سرمو بردم سمت آشپز خونه دیدم رضا و محراب با لپ های پر دارن میلنبونن *
پانیذ: 😐ینی خاک تو سر جفتتون کنن که اینقدر(یه بنده انگشت نشون داد) آبرو ندارین واقعا که
رضا و محراب: 😊چیز مفتی گیر اوردیم دیگهه
دیانا:*از روش پاشدم وایی من چقدر دست و پا چلفتی ام🤦🏻♀️
بازم میگم من شرمندم
ارسلان: نه باو اتفاق دیگه پیش میاد
بیاین خوب بود اردیارو دارم اوکیشون میکنم
part 73
ارسلان:*درو باز کردم و اومدن تو*
ممد: کجایین شما
متین: الان که اومدیم
ممد: 😐
رضا: چقدر یخچالتون پرههه
ارسلان: گفتم راحت باشین ولی نه دیه اینجوری
رضا: 😩🤮کی تو یخچال خونش کلم بوروکلی میزارهههه
(نویسنده: دوستانی که نمیدونن.. رضا تو واقعیت هم به شدتتت از کلم بروکلی بدش میاد😂)
ممد: داداش شلوار راحتی داری؟
ارسلان: میخوای چیکاا؟
ممد: 😐.. میخوام بکنم تو کوو
محراب.. ارسلان... متین: عهههه
ممد: زهر مار ببخشید
خب اخه شلوار راحتی بقیه برا چی میخوان؟
رضا:*همینطور که سرم تو یخچال بود گفتم*
برای اینکه راحت باشن
ارسلان: بیا تا بهت بدم
ممد: چیی(مقداری شیطنت و منح.رفانه)
ارسلان: شلوار راحتییی*از عمد بلند و کشیده گفتم....
شلوارو بهش دادم و ممد روی تختم دراز کشید و منم اومدم بیرون از اتاق *
محراب: ارسلان
ارسلان: بلع
محراب: کنترل تلویزیونتون کجاست؟
ارسلان: نمیدونم باید همین جاها باشه
دیانا:*سر گوشیم بودم رو یکی
از مبل ها نشسته بودم و بحث ارسلان و محرابو میشنیدم و چشمی مینداختم
تا بلکه بهشون کمک کنم و
کنترل رو پیدا کنن که یهو
چشمم بهش خورد*
دیانا: عه اینهاش
*بلند شدم که کنترل رو بدم
دست محراب که یهو
رضا صداش زد رفت.. پشت سرش ارسلان بود و از شانس عن من و خب
شایدم گل من، پام گیر کرد به فرش و افتادم تو بغل ارسلان و اونم تعادلشو از دست داد و افتاد زمین*
دیانا: بب..ببخشید من.... من معذرت میخوام
متین: برا چی معذرت میخوای؟
اردیا:* نگاهمون رفت سمت متین که همون موقع تو اون وضعیت از ما عکس گرفت*
اردیا: 😐
نیکا: خدایی کاری به این ندارم که همو ندیدید و غریبه اید ولی خیلی به هم میاین انگار شما دوتا بر هم ساخته شدین
مهشاد: دقیقا
پانیذ: اوهوم واقعا.. مگه نه رضا؟
*سرمو بردم سمت آشپز خونه دیدم رضا و محراب با لپ های پر دارن میلنبونن *
پانیذ: 😐ینی خاک تو سر جفتتون کنن که اینقدر(یه بنده انگشت نشون داد) آبرو ندارین واقعا که
رضا و محراب: 😊چیز مفتی گیر اوردیم دیگهه
دیانا:*از روش پاشدم وایی من چقدر دست و پا چلفتی ام🤦🏻♀️
بازم میگم من شرمندم
ارسلان: نه باو اتفاق دیگه پیش میاد
بیاین خوب بود اردیارو دارم اوکیشون میکنم
۸.۸k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.