حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 71
متین:*توی ماشین بودیم من رانندگی میکردم نیکا هم کنارم بود رضا و پانیذ هم عقب نشسته بودن*
نیکا: بر نمیداره
رضا: بازم زنگ بزن
نیکا: 27 بار زنگ زدمم
رضا: خب من الان خیلی نگرانم
نیکا: فکر کردی الان من خیلی ریلکسم
منم دلم داره شور میزنه
متین: به یه گوشی دیگه زنگ بزنید.
رضا: وایسا الان من میزنگم بهش
پانیذ:*گوشی رو گذاشت رو گوشش ولی به سه ثانیه نکشید از در گوشش برداشت*
پانیذ: چیشد
رضا: خاموشع
نیکا: وااا یه دیقه ام نشده بود من بهش زنگ میزدم تا بوق آخر بر نمیداشت
رضا: میخوای تو با گوشیت یبار دیگه زنگ بزن
..
نیکا: راس میگه خاموشه
متین: نمیخوام فوضولی کنما هر جا هستن بهشون خوش بگذره ولی اخرین بار کجا رفتن
نیکا: هااااا..*و بعد زانومو گذاشتم رو صندلی و برگشتم نگا کردم به صندلی عقب و رومو کردم به پانیذ*
نیکا: پانیذ تو گفتی خالم زنگ زده بود به مامانم و جی گفته بود؟؟؟
پانیذ: من نشنیدم مهشاد شنیده بود ولی مث اینکه اینطوری بوده که خالت زنگ زده به مامانت و گفته که واسه عروسی پسر خالت کاراشونو بکنن
نیکا:*مث آدم دوباره صاف نشستم رو صندلی و به متین گفتم*
نیکا: متین برو سمت مغازه فرزاد
متین: چرااا
نیکا: تو کاریت نباشه برووو
رضا: راس میگه دیگه...
نه نه وایسا
متین: من از دست شما دوتا خواهر برادر دیونه میشمم
رضا: بزا من برم پیش پلیس
پانیذ: خب تو اگه بری منم باهات میامم
رضا: نه تو نمیخواد بیای
پانیذ: چرا من میخوام بیام
رضا: بهت میگم نه
پانیذ: چرا نهه
رضا: اونجا محیطش خوب نیس
نیکا: رضا اخه تنهایی که نمیشه بریی
رضا: هوففف. بیا بریم
متین:بابا چه عجله ایه اول میریم پیش......
وایسا ببینم میتونی به خالت زنگ بزنی خبب
نیکا: وایی راس میگیا.. الان زنگش میزنم
💎مکالمه بین نیکا و خالش💎
«نیکا+» «خالش-»
+سلام خاله
-سلام عزیزم خوبی
+مرسی ممنون.. خاله
-جانم
+میگم مامانم پیش شماست؟
-نه
+اوکی
-چیزی شده
+نه هیچی نیس
-باش کاری نداری عزیزم
+نه سلام برسونید خدافز
💎پایان مکالمه💎
رضا: اونجاس؟
نیکا: نههه(نگران و دلواپس) رضا ینی مامان کجاستتت
رضا: وایی نمیدونم(مقداری عصبانی و کلافه)
*چنگی به موهایی که نصفش روی پیشونیم بود زدم*
(☆نویسنده: واییییی من غش براا این حرکتشش☆)
رضا: متین برو به سمت آگاهی
part 71
متین:*توی ماشین بودیم من رانندگی میکردم نیکا هم کنارم بود رضا و پانیذ هم عقب نشسته بودن*
نیکا: بر نمیداره
رضا: بازم زنگ بزن
نیکا: 27 بار زنگ زدمم
رضا: خب من الان خیلی نگرانم
نیکا: فکر کردی الان من خیلی ریلکسم
منم دلم داره شور میزنه
متین: به یه گوشی دیگه زنگ بزنید.
رضا: وایسا الان من میزنگم بهش
پانیذ:*گوشی رو گذاشت رو گوشش ولی به سه ثانیه نکشید از در گوشش برداشت*
پانیذ: چیشد
رضا: خاموشع
نیکا: وااا یه دیقه ام نشده بود من بهش زنگ میزدم تا بوق آخر بر نمیداشت
رضا: میخوای تو با گوشیت یبار دیگه زنگ بزن
..
نیکا: راس میگه خاموشه
متین: نمیخوام فوضولی کنما هر جا هستن بهشون خوش بگذره ولی اخرین بار کجا رفتن
نیکا: هااااا..*و بعد زانومو گذاشتم رو صندلی و برگشتم نگا کردم به صندلی عقب و رومو کردم به پانیذ*
نیکا: پانیذ تو گفتی خالم زنگ زده بود به مامانم و جی گفته بود؟؟؟
پانیذ: من نشنیدم مهشاد شنیده بود ولی مث اینکه اینطوری بوده که خالت زنگ زده به مامانت و گفته که واسه عروسی پسر خالت کاراشونو بکنن
نیکا:*مث آدم دوباره صاف نشستم رو صندلی و به متین گفتم*
نیکا: متین برو سمت مغازه فرزاد
متین: چرااا
نیکا: تو کاریت نباشه برووو
رضا: راس میگه دیگه...
نه نه وایسا
متین: من از دست شما دوتا خواهر برادر دیونه میشمم
رضا: بزا من برم پیش پلیس
پانیذ: خب تو اگه بری منم باهات میامم
رضا: نه تو نمیخواد بیای
پانیذ: چرا من میخوام بیام
رضا: بهت میگم نه
پانیذ: چرا نهه
رضا: اونجا محیطش خوب نیس
نیکا: رضا اخه تنهایی که نمیشه بریی
رضا: هوففف. بیا بریم
متین:بابا چه عجله ایه اول میریم پیش......
وایسا ببینم میتونی به خالت زنگ بزنی خبب
نیکا: وایی راس میگیا.. الان زنگش میزنم
💎مکالمه بین نیکا و خالش💎
«نیکا+» «خالش-»
+سلام خاله
-سلام عزیزم خوبی
+مرسی ممنون.. خاله
-جانم
+میگم مامانم پیش شماست؟
-نه
+اوکی
-چیزی شده
+نه هیچی نیس
-باش کاری نداری عزیزم
+نه سلام برسونید خدافز
💎پایان مکالمه💎
رضا: اونجاس؟
نیکا: نههه(نگران و دلواپس) رضا ینی مامان کجاستتت
رضا: وایی نمیدونم(مقداری عصبانی و کلافه)
*چنگی به موهایی که نصفش روی پیشونیم بود زدم*
(☆نویسنده: واییییی من غش براا این حرکتشش☆)
رضا: متین برو به سمت آگاهی
۷.۰k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.