حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part72
رضا: میگماا
متین: چیه؟
با تو نبودم با نیکا عم😐
متین: 😑
نیکا: جونم
رضا: میگما نیکا بیا نفوذ بد نزنیم شاید رفته کارگاه(☆نویسنده: بچه ها مامان نیکا توی کارگاه خیاطی کار میکنه☆)
بعد اونجا گوشیش خاموش شده الان مشغول کاره
یا شایدم گوشیش از دستش افتاده شکسته
شاید چرخ خیاطی روشنه صدارو نمیشنوه
شاید......
نیکا: رضا ما نباید این احتمالاتو بدیم
رضا: خب شاید اونجوری که فکر میکنی نیست بعدم الان بچه ها منتظرمونن خونه ارسلان ایناا
نیکا: هوفففف. باشه تا اخر شبم صبر میکنم. اگه خبری ازش نشد..
رضا: اگه خبری نشد اصلا باهم میریم آگاهی... خوبه؟
نیکا: اوهوم.. متین برگرد برو خونه ارسلان اینا
متین: من بنزین مفتی ندارمااا
نیکا: عزیز من میدونم اذیتت کردیم ولی خب تو خودتو بزار جای من تو اگه از مامانت خبری نداشتی چیکا میکردی؟
*دیدم متین بغض کرده
اخه چن هفته پیش با مامانش دعواش شد و الان مامانش تو بیمارستانه و پشیمون شده که چرا با مامانش دعوا کرده و نمیره از دلش در بیاره...امان از غرور مردا و پسرا *
نیکا: ببخشید من الان واقعا اعصابم و هو.رمونام ریخته به هم
ببخشید
متین: عیب نداره فداتشم ناراحت نشو
رضا: برو حالا نمیخواد اینارو بگید اونم جلوعه ما
برو ببینم، برو
متین:*به سمت خونه ارسلان رفتم*
......................
ارسلان:*از آسانسور اومدیم بیرون کلید رو از تو جیبم در اوردم و درو باز کردم.*
ارسلان:خب بفرمایید اینم خونه ی ما راحت باشین اصلا فکر کنید خونه ی خودتونه بیاین تو
*بچه ها اومدن تو خونه منم درو بستم*
ممد: اقا ما هر دفعه مزاحم یکی میشیماا
سری بعدی خونه من ینی خونه ما
عسل: نه بیاین خونه من
ممد: چه فرقی دارع
عسل: اخه من امادگی ندرم بیام خونع شما
ممد: امادگی چی داشته باشی.. بعدم حالا بعد درموردش تصمیم میگیریم
عسل: باش
ارسلان: بحث هر دفعه ای خونه یکیم پیش اومد
محراب: خب
ارسلان: رضا اینا کوشن؟؟؟؟
مهشاد: عه راس میگی اونا کجاعن
ارسلان:*داشتیم بحث میکردیم که یهو زنگ آیفون به صدا در اومد*
دیانا:کیه
ارسلان: نمیدونم والا قرار نبود اصن کسی باشع
*به سمت آیفون رفتم و دیدم رضا اینان*
ارسلان: نگا کناا ترس به جونمون انداختن ایی کیییی..
ممد.. محراب...: عههههه
ممد: دیگه بیش از حد بی ادب شدیاا
ارسلان: ببخشید خوو
part72
رضا: میگماا
متین: چیه؟
با تو نبودم با نیکا عم😐
متین: 😑
نیکا: جونم
رضا: میگما نیکا بیا نفوذ بد نزنیم شاید رفته کارگاه(☆نویسنده: بچه ها مامان نیکا توی کارگاه خیاطی کار میکنه☆)
بعد اونجا گوشیش خاموش شده الان مشغول کاره
یا شایدم گوشیش از دستش افتاده شکسته
شاید چرخ خیاطی روشنه صدارو نمیشنوه
شاید......
نیکا: رضا ما نباید این احتمالاتو بدیم
رضا: خب شاید اونجوری که فکر میکنی نیست بعدم الان بچه ها منتظرمونن خونه ارسلان ایناا
نیکا: هوفففف. باشه تا اخر شبم صبر میکنم. اگه خبری ازش نشد..
رضا: اگه خبری نشد اصلا باهم میریم آگاهی... خوبه؟
نیکا: اوهوم.. متین برگرد برو خونه ارسلان اینا
متین: من بنزین مفتی ندارمااا
نیکا: عزیز من میدونم اذیتت کردیم ولی خب تو خودتو بزار جای من تو اگه از مامانت خبری نداشتی چیکا میکردی؟
*دیدم متین بغض کرده
اخه چن هفته پیش با مامانش دعواش شد و الان مامانش تو بیمارستانه و پشیمون شده که چرا با مامانش دعوا کرده و نمیره از دلش در بیاره...امان از غرور مردا و پسرا *
نیکا: ببخشید من الان واقعا اعصابم و هو.رمونام ریخته به هم
ببخشید
متین: عیب نداره فداتشم ناراحت نشو
رضا: برو حالا نمیخواد اینارو بگید اونم جلوعه ما
برو ببینم، برو
متین:*به سمت خونه ارسلان رفتم*
......................
ارسلان:*از آسانسور اومدیم بیرون کلید رو از تو جیبم در اوردم و درو باز کردم.*
ارسلان:خب بفرمایید اینم خونه ی ما راحت باشین اصلا فکر کنید خونه ی خودتونه بیاین تو
*بچه ها اومدن تو خونه منم درو بستم*
ممد: اقا ما هر دفعه مزاحم یکی میشیماا
سری بعدی خونه من ینی خونه ما
عسل: نه بیاین خونه من
ممد: چه فرقی دارع
عسل: اخه من امادگی ندرم بیام خونع شما
ممد: امادگی چی داشته باشی.. بعدم حالا بعد درموردش تصمیم میگیریم
عسل: باش
ارسلان: بحث هر دفعه ای خونه یکیم پیش اومد
محراب: خب
ارسلان: رضا اینا کوشن؟؟؟؟
مهشاد: عه راس میگی اونا کجاعن
ارسلان:*داشتیم بحث میکردیم که یهو زنگ آیفون به صدا در اومد*
دیانا:کیه
ارسلان: نمیدونم والا قرار نبود اصن کسی باشع
*به سمت آیفون رفتم و دیدم رضا اینان*
ارسلان: نگا کناا ترس به جونمون انداختن ایی کیییی..
ممد.. محراب...: عههههه
ممد: دیگه بیش از حد بی ادب شدیاا
ارسلان: ببخشید خوو
۷.۲k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.