پاییزبودهوا تاریکمادر چادرش سرش بود و نماز میخواند

پاییزبود،هوا تاریک،مادر چادرش سرش بود و نماز میخواند.
کتری روی چراغ علاءالدین میجوشید،کلی از مشق‌ها مانده بود،برنامه‌کودک تمام شده بود،بغض کودکی من شروع
دیدگاه ها (۴)

قاصدڪ ڪویِ نگارم ﺩور استچَشمم از دیدنِ او مَعذور استبرو صد ب...

کاش یکی از چهارخانه های پیراهنت بودمتا هر ثانیه و هر لحظهدر ...

🌾 خدایا دراین صبح زیبا🍂 به قلبها آرامش🌾 به لبها لبخند شیرین🍂...

پاییزاستاد دلتنگیستاز خاطراتِ اویی که رفتهبرای اویی کهمانده ...

My sweet trouble 71✨کنار تهیونگ نشستم، دستم گذاشتم رو شونش: ...

My angel ( part 21 ) _ حالت خوبه کوچولو ؟ من معذرت میخام زیب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط