🦋رمان پسر دایی من 🦋
🦋رمان پسر دایی من 🦋
《پارت⁷》
نفس بود
وایی هامون چرا هنوز خوابی نمیخوایی بری دانشگاه
وایی گفتم
بفرما خوب شد
باشه برو بیرون لباس بپوشم بیام
اوکی
#نفس
وقتی با چهره خواب آلود دیدمش دلم براش ضعف رفت
وا نفس تو چت شده دختر خجالت بکش رفتم پایین و به همه سلام دادم اونام با لبخند جوابمو دادن
بعد از چند مین هامونم آمد و نشست پیش دایی
خب دیگه من برم
زن عمو گفت
نفس جان
جان زنعمو
وایسا با هامون برو دیگه اونم داره میره دانشگاه
اوم نه مزاحمش نمیشم خودم میرم
هامون گفت
ته از این به بعد بامن میزی بامن میایی
باحرص نگاش کردم و گفتم چشم
راه افتادیم و من سکوتو شکستم
من بعدا له حساب تو میریم
تای ابروشو بالا داد گفت
چرا
چون آقا باید از این به بعد با شما بیام
هب مشکل کجاست
بابا من نمیخوام واسم تو دانشگاه حرف در بیارند حالا چراشو فهمیدی
چرت نگو چرا برات حرف در بیارند
خنگی دیگه خنگی بابا اسکل خان اگه بفهمم من دختر عمه و تو پسر داییمی فکر میکنند تو به من کیلو کیلو نمره میدی
اولا درست حرف بزن و اسکل خنگ خودتی دوما ماکه نباید بگیم سوما اگه فهمیدن غلط میکنند به تو چیزی بگن
لبخند محوی زدم ولی سریع جاشو با اخم جمع کردم
#هامون
وقتی حرفم تموم شد حس کردم لبخند محوی زد ولی سریع جمعش کرد
رسیدیم به دانشگاه و رفتم تو
که هینی کشید
گفتم چیشده
وایی هامون چرا اینجا نگه داشتی
پ کجا نگه میداشتم
خب به کوچه پایین تر نگه میداشتی
گفتم هیش ساکت
رفتیم داخل و از ماشین پیاده شدیم که همه با تعجب نگامون میکردن
《پارت⁷》
نفس بود
وایی هامون چرا هنوز خوابی نمیخوایی بری دانشگاه
وایی گفتم
بفرما خوب شد
باشه برو بیرون لباس بپوشم بیام
اوکی
#نفس
وقتی با چهره خواب آلود دیدمش دلم براش ضعف رفت
وا نفس تو چت شده دختر خجالت بکش رفتم پایین و به همه سلام دادم اونام با لبخند جوابمو دادن
بعد از چند مین هامونم آمد و نشست پیش دایی
خب دیگه من برم
زن عمو گفت
نفس جان
جان زنعمو
وایسا با هامون برو دیگه اونم داره میره دانشگاه
اوم نه مزاحمش نمیشم خودم میرم
هامون گفت
ته از این به بعد بامن میزی بامن میایی
باحرص نگاش کردم و گفتم چشم
راه افتادیم و من سکوتو شکستم
من بعدا له حساب تو میریم
تای ابروشو بالا داد گفت
چرا
چون آقا باید از این به بعد با شما بیام
هب مشکل کجاست
بابا من نمیخوام واسم تو دانشگاه حرف در بیارند حالا چراشو فهمیدی
چرت نگو چرا برات حرف در بیارند
خنگی دیگه خنگی بابا اسکل خان اگه بفهمم من دختر عمه و تو پسر داییمی فکر میکنند تو به من کیلو کیلو نمره میدی
اولا درست حرف بزن و اسکل خنگ خودتی دوما ماکه نباید بگیم سوما اگه فهمیدن غلط میکنند به تو چیزی بگن
لبخند محوی زدم ولی سریع جاشو با اخم جمع کردم
#هامون
وقتی حرفم تموم شد حس کردم لبخند محوی زد ولی سریع جمعش کرد
رسیدیم به دانشگاه و رفتم تو
که هینی کشید
گفتم چیشده
وایی هامون چرا اینجا نگه داشتی
پ کجا نگه میداشتم
خب به کوچه پایین تر نگه میداشتی
گفتم هیش ساکت
رفتیم داخل و از ماشین پیاده شدیم که همه با تعجب نگامون میکردن
۷۰۸
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.