🦋رمان پسر دایی من 🦋
🦋رمان پسر دایی من 🦋
《part⁸》
وایی هامون
چیه چیشده
چرا اینا اینجوری نگامون میکنند
شونه ای بالا انداختم و گفتم نمیدونم
وقتی رفتیم داخل دانشگاه به نفس گفتم
توبرو کلاس ۱۰۷ منم ۵ مین دیگه میام
باشه
#نفس
وقتی داخل دانشگاه شدیم بعضی ها با تعجب بعضی ها با حسرت و بعضی ها با نفرت به من نگاه میکردند هامون بهم گفت برو کلاس ۱۰۷ منم میام
رفتم و آخرین صندلی نشستم که هامون بعد از چند مین آمد با چشم دنبال من بود که پیدام کرد و گفت خانم بهداد
بله استاد
لطفا بیان جلو بشینین
چشم استاد
همه دخترا داشتن از حسادت می ترکیدن اگه هامون نبود میمیخندیدم
وقتی حضور غیاب تموم شد گفت
خب جلسه اول بهتون گفته بودم که هرجلسه از جلسه قبل ازتون امتحان میگیرم
و به یکی از دانشجوی پسر گفت بیاد برگه هارو پخش کنه
وقتی به من رسید هامون گفت نیاز نیست به خانم بهداد بدید
یکی از دخترت با تعجب گفت چرا استاد
چون برگش اینجاست دیروز روی من قهوه ریخت و من سوال های سخت بهش دادم
با چشم های گرد شده نگاش کردم که چشمکی زد و گفت خانم بهداد لطفا بیایید برگتونو ببرید وقتی رفتم ازش بگیریم طوری که خودش نشنوه گفتم وایسا بریم خونه یه آشی وایت بپزم که یه وجب روغن داشته باشه
دستشو گذاشت گوشه لبش چون داشت به زور خندشو کنترل میکرد
رفتم نشستم که برگه رو دیدم که یه چیزی نوشته بود
نفس الان الکی تظاهر کن که داری مینویسی و بعد از دانشگاه میخوام واسیه عشقم هدیه بخرم اگه میشه با من بیایی
یهوو توی دلم یه چیزی شد بعض کردم و بهش نگاه کردم که دیدم سرش توی برگه تو گوشیه و داره لبخند میزنه حتما داره با عشقش حرف میزنه
#هامون
وقتی نفس بهم گفت ازش امتحان نگیرم من توی برگه از قبلش نوشته بودم که بیا بریم برای عشقم هدیه بگیرم وقتی خوند بعض مردو به منی که تظاهر میکردم تو گوشی دارم با کسی حرف میزنم میدونستم اونم به من یه حس هایی داره ولی بروز نمیده
باید بفهمم حسش به من چیه بعد درمورد حس خودم فکر میکنم
🦋ادامه دارد 🦋
《part⁸》
وایی هامون
چیه چیشده
چرا اینا اینجوری نگامون میکنند
شونه ای بالا انداختم و گفتم نمیدونم
وقتی رفتیم داخل دانشگاه به نفس گفتم
توبرو کلاس ۱۰۷ منم ۵ مین دیگه میام
باشه
#نفس
وقتی داخل دانشگاه شدیم بعضی ها با تعجب بعضی ها با حسرت و بعضی ها با نفرت به من نگاه میکردند هامون بهم گفت برو کلاس ۱۰۷ منم میام
رفتم و آخرین صندلی نشستم که هامون بعد از چند مین آمد با چشم دنبال من بود که پیدام کرد و گفت خانم بهداد
بله استاد
لطفا بیان جلو بشینین
چشم استاد
همه دخترا داشتن از حسادت می ترکیدن اگه هامون نبود میمیخندیدم
وقتی حضور غیاب تموم شد گفت
خب جلسه اول بهتون گفته بودم که هرجلسه از جلسه قبل ازتون امتحان میگیرم
و به یکی از دانشجوی پسر گفت بیاد برگه هارو پخش کنه
وقتی به من رسید هامون گفت نیاز نیست به خانم بهداد بدید
یکی از دخترت با تعجب گفت چرا استاد
چون برگش اینجاست دیروز روی من قهوه ریخت و من سوال های سخت بهش دادم
با چشم های گرد شده نگاش کردم که چشمکی زد و گفت خانم بهداد لطفا بیایید برگتونو ببرید وقتی رفتم ازش بگیریم طوری که خودش نشنوه گفتم وایسا بریم خونه یه آشی وایت بپزم که یه وجب روغن داشته باشه
دستشو گذاشت گوشه لبش چون داشت به زور خندشو کنترل میکرد
رفتم نشستم که برگه رو دیدم که یه چیزی نوشته بود
نفس الان الکی تظاهر کن که داری مینویسی و بعد از دانشگاه میخوام واسیه عشقم هدیه بخرم اگه میشه با من بیایی
یهوو توی دلم یه چیزی شد بعض کردم و بهش نگاه کردم که دیدم سرش توی برگه تو گوشیه و داره لبخند میزنه حتما داره با عشقش حرف میزنه
#هامون
وقتی نفس بهم گفت ازش امتحان نگیرم من توی برگه از قبلش نوشته بودم که بیا بریم برای عشقم هدیه بگیرم وقتی خوند بعض مردو به منی که تظاهر میکردم تو گوشی دارم با کسی حرف میزنم میدونستم اونم به من یه حس هایی داره ولی بروز نمیده
باید بفهمم حسش به من چیه بعد درمورد حس خودم فکر میکنم
🦋ادامه دارد 🦋
۱.۸k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.