من ماهت میشم تو خورشیدم🙃🤍🐾
من ماهت میشم تو خورشیدم🙃🤍🐾
پارت۱۲
#پانیذ
رضا:بیدار شدم از خواب دیدم پانیذ تو بغلمه نیشخندی زدم دوباره چشامو بستم دستامو دورش حلقه کردم
من:بیدار شدم دیدم تو بغل رضام میخاستم سریع از بغلش بیام بیرون اما رضا دستاشو دورم حلقه کرده بود
رضا:بیدار بودم چشام یه زره باز بود پانیذو داشتم نگاه میکردم
من:به زور داشتم سعی میکردم بیام بیرون که یهو رضا چشاشو باز کرد گف چرا میخای پاشی
من:خب خنگول باید برم جمع شم میخایم بریم جنگل
رضا:اهاااااا
من:سرت به جایی خورده احیانا
رضا:نه خب تعجب کردممم
من:خدایا شفاش بده
رضا:تلاش نکن چون قطع امید کرده
من:اههههههه بسه دیگهههه
رضا:اینقد خوشم میاد عصباین میشی
من:ای خدااااااا من امروز کارت دارمم حالا ببیننن
رضا:یا قران خدایاخودت رحم کن تازه امروز تو جنگلیم
من:امیدوارم زنده بمونی
رضا:هوففف
#دیانا
من:بیدار شدم رفتم دسشویی کارای مربوط انجام دادم بعد صبونه خوردم بعد نشستم رو صندلی جلو اینه ارایش میکردم ارسلان خواب بود داشتم ساک ارایشمو باز میکردم که یهو همه چی پخش بر زمین شد و ارسلان بیدار شد
ارسلان:یهو یه صدا اومد از خواب پریدم دیدم دیانا با ترس خندع داره نگام میکنه منم که عصبانی ولی دلم نیومد باهاش بد باشم
من:ببشید برات صبونه درس کردم اوردم ت اتاق گذاشتم کنار سرت بخوری
ارسلان:قربونت بلم که به فکرمی
من:خافی خودمی
خلاصه که ازین چرت پرتا😂
پارت۱۲
#پانیذ
رضا:بیدار شدم از خواب دیدم پانیذ تو بغلمه نیشخندی زدم دوباره چشامو بستم دستامو دورش حلقه کردم
من:بیدار شدم دیدم تو بغل رضام میخاستم سریع از بغلش بیام بیرون اما رضا دستاشو دورم حلقه کرده بود
رضا:بیدار بودم چشام یه زره باز بود پانیذو داشتم نگاه میکردم
من:به زور داشتم سعی میکردم بیام بیرون که یهو رضا چشاشو باز کرد گف چرا میخای پاشی
من:خب خنگول باید برم جمع شم میخایم بریم جنگل
رضا:اهاااااا
من:سرت به جایی خورده احیانا
رضا:نه خب تعجب کردممم
من:خدایا شفاش بده
رضا:تلاش نکن چون قطع امید کرده
من:اههههههه بسه دیگهههه
رضا:اینقد خوشم میاد عصباین میشی
من:ای خدااااااا من امروز کارت دارمم حالا ببیننن
رضا:یا قران خدایاخودت رحم کن تازه امروز تو جنگلیم
من:امیدوارم زنده بمونی
رضا:هوففف
#دیانا
من:بیدار شدم رفتم دسشویی کارای مربوط انجام دادم بعد صبونه خوردم بعد نشستم رو صندلی جلو اینه ارایش میکردم ارسلان خواب بود داشتم ساک ارایشمو باز میکردم که یهو همه چی پخش بر زمین شد و ارسلان بیدار شد
ارسلان:یهو یه صدا اومد از خواب پریدم دیدم دیانا با ترس خندع داره نگام میکنه منم که عصبانی ولی دلم نیومد باهاش بد باشم
من:ببشید برات صبونه درس کردم اوردم ت اتاق گذاشتم کنار سرت بخوری
ارسلان:قربونت بلم که به فکرمی
من:خافی خودمی
خلاصه که ازین چرت پرتا😂
۲.۱k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.