این روزها از تمام زندگی تنها دستی میخواهم که انگشتانش ش

این روزها از تمامِ زندگی تنها دستی می‌خواهم که انگشتانش شبیه مهربانیِ مادرم تب از پیشانیِ تقدیرم بگیرد و مرا از کبودِ افتاده بر نگاهم بشناسد ،

مرا خوبِ خوب آن‌طور که خودم هستم بشناسد و گره‌ی ابروانم را با عطرِ چایِ بر میزِ کنارِ پنجره‌ی خانه‌اش باز کند ،

سنگینِ سرم را به دامنش گیرد
مردمکِ پایین افتاده‌ی نگاهم را از آسمانِ خوش‌دلی‌اش به سمتِ یک جفت نگاهِ خیسش بگرداند

دستانِ پر از آوارگی‌ام را پناه شود ،
اعتمادِ درهم شکسته‌‌ام را با سازِ مادرانه‌اش برقصاند و از سَرم به دَر کند اگر هزار زخمِ ناسور در دهانم می‌سوزد و جای من دَم بزند از درد ،
دَم بزند از عمری که در حسرتِ یک احساسِ واقعی باخته‌ام .

کسی که خودِ رنج‌دیده‌ام را به یادِ خنده‌های مستانه‌ام بشناسد و مرا دوباره به یادِ قشنگیِ چشمانم بیندازد ،

به خاطرم اشکی بر گونه‌اش بچکد ،
به خاطرم گریه کند ،
به خاطرم کاری کند ،
به خاطرم حتا زندگی کند

شاید سَر باز کند غمی که پرنده‌ای سال‌هاست در مُشتِ نگاهم پنهان کرده است

شاید بشکند بغضی که در انتظارِ تلنگرِ یک مهربانیِ واقعی مدت‌های زیادی‌ست بر دیوارِ سکوتم قاب شده است .

که این‌روزها بدجور دلم با اندوهِ پرنده‌ای همراه است

پرنده‌ای که در آسمانِ نگاهم از پرواز دست کشید که تا ابد یک نقطه خواهد ماند
که نه پَری می‌کشد ،

نه از چشمانِ دلم می‌اُفتد .
دیدگاه ها (۵)

موضوع انشاء:یلدای خود را چگونه گذراندید؟ با سلام خدمت آموزگا...

حالا دیدی؟!پاییز هم تمام شدیلدا هم گذشتزمستان هم تمام میشود ...

گلدانهای لبخند رادر حیاط چهره بگذاریدچشم های عاشقتان را آب ب...

نوشتن از شب سخته ، از شبِ خاص و قشنگی مثل "یلدا" که دیگه خیل...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

نامه ای برای احساساتم/پارت سوم

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط