غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#part23
هر طور شده میخواست طفره بره پس بی توجه به اون سوالشو به زبون اورد..
+با ماشین اومدی؟
_اره..
بلند شد و دستشو به سمت اون دراز کرد..
+میرسونمت..
ابرو بالا داد..
_ها؟
+نکنه انتظار داری بزارم با این حالت رانندگی کنی!؟ فکرای الکی به سرت نزنه.. فقط نگران اینم یموقع به بقیه آسیب نزنی!
لبخندی زد و سوییچشو تو دست اون گذاشت..
و همون موقع ا/ت دستشو تحدید وار بالا اورد...
+اگه دستت بهم بخوره ازت شکایت میکنم..
کوک با سر تایید کرد و برای بلند شدن خواست به اون تکیه بده ولی ا/ت تو صدم ثانیه فاصله گرفت..
+هیی حدتو بدون!
_ناسلامتی مستما...
+حرف نباشه راه بیوفت..
حرف دیگه ای نزد و هردو به سمت ماشین قدم برداشتن..
ا/ت جلوتر رفتو و در سمت ماشین شاگرد و براش باز کرد و منتظر موند تا سوار بشه..
و کوک مقابلش ایستاد..
_واقعا نمیخوای یک فرصت دیگه بهم بدی؟ نمیخوای مثل قبل باهم خاطره بسازیم؟
+بهت گفتم حرف گذشته رو نزن چون حالم ازش بهم میخوره!
_قبول کن که تو از خاطره گذشته بَدِت نمیاد.. تو فقط از زمانی که تنهات گذاشتم دلت پُره...
+اهوم...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد..
+من از هر گذشته ای که تو، توش باشی بدم میاد!
_پس چرا عکس دونفرمونُ هنوز داری؟
ابرو بالا داد..
+کیف پولُ نگاه کردی؟!!
_توعم بودی همین کارو میکردی..
+فراموشش کن.. اگه اینکه عکست پیشمه آزارت میده پس جلوی خودت تیکه تیکه اش میکنم.
عقب گرد کرد اما دستش گرفته شد..
_میشه برای یک بارم که شده بهم حق بدی؟! اصلا تاحالا با خودت فکر کردی که چرا تنهات گذاشتم؟! چرا اونهمه مدت غیب شدمو حالا برگشتم؟!
با عصبانیت به سمتش برگشت..
+اره فکر کردم.. و تنها نتیجه ای که بهش رسیدم این بود ک تو خودخواه ترین موجود جهانی.. تو فقط به فکر خودت بودی.. حتما تو این همه مدت تمام فکر و ذکرت پول جمع کردن و کسب مقام های بالا تر بوده.. تو...
سرشو پایین انداخت
_سرطان داشتم..
انگار دنیا رو سرش خراب شد..
حتما گوشاش اشتباه شنیدن نه؟
+چی؟!؟
_یک غدهٔ سرطانی.
دست و پاهاش میلرزیدن..
تو اون لحظه هزاران بار به خودش لعنت فرستاد..
هر فکری راجبش میکرد جز این مورد..
#part23
هر طور شده میخواست طفره بره پس بی توجه به اون سوالشو به زبون اورد..
+با ماشین اومدی؟
_اره..
بلند شد و دستشو به سمت اون دراز کرد..
+میرسونمت..
ابرو بالا داد..
_ها؟
+نکنه انتظار داری بزارم با این حالت رانندگی کنی!؟ فکرای الکی به سرت نزنه.. فقط نگران اینم یموقع به بقیه آسیب نزنی!
لبخندی زد و سوییچشو تو دست اون گذاشت..
و همون موقع ا/ت دستشو تحدید وار بالا اورد...
+اگه دستت بهم بخوره ازت شکایت میکنم..
کوک با سر تایید کرد و برای بلند شدن خواست به اون تکیه بده ولی ا/ت تو صدم ثانیه فاصله گرفت..
+هیی حدتو بدون!
_ناسلامتی مستما...
+حرف نباشه راه بیوفت..
حرف دیگه ای نزد و هردو به سمت ماشین قدم برداشتن..
ا/ت جلوتر رفتو و در سمت ماشین شاگرد و براش باز کرد و منتظر موند تا سوار بشه..
و کوک مقابلش ایستاد..
_واقعا نمیخوای یک فرصت دیگه بهم بدی؟ نمیخوای مثل قبل باهم خاطره بسازیم؟
+بهت گفتم حرف گذشته رو نزن چون حالم ازش بهم میخوره!
_قبول کن که تو از خاطره گذشته بَدِت نمیاد.. تو فقط از زمانی که تنهات گذاشتم دلت پُره...
+اهوم...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد..
+من از هر گذشته ای که تو، توش باشی بدم میاد!
_پس چرا عکس دونفرمونُ هنوز داری؟
ابرو بالا داد..
+کیف پولُ نگاه کردی؟!!
_توعم بودی همین کارو میکردی..
+فراموشش کن.. اگه اینکه عکست پیشمه آزارت میده پس جلوی خودت تیکه تیکه اش میکنم.
عقب گرد کرد اما دستش گرفته شد..
_میشه برای یک بارم که شده بهم حق بدی؟! اصلا تاحالا با خودت فکر کردی که چرا تنهات گذاشتم؟! چرا اونهمه مدت غیب شدمو حالا برگشتم؟!
با عصبانیت به سمتش برگشت..
+اره فکر کردم.. و تنها نتیجه ای که بهش رسیدم این بود ک تو خودخواه ترین موجود جهانی.. تو فقط به فکر خودت بودی.. حتما تو این همه مدت تمام فکر و ذکرت پول جمع کردن و کسب مقام های بالا تر بوده.. تو...
سرشو پایین انداخت
_سرطان داشتم..
انگار دنیا رو سرش خراب شد..
حتما گوشاش اشتباه شنیدن نه؟
+چی؟!؟
_یک غدهٔ سرطانی.
دست و پاهاش میلرزیدن..
تو اون لحظه هزاران بار به خودش لعنت فرستاد..
هر فکری راجبش میکرد جز این مورد..
۱.۷k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.