غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#Part22
(دوروز بعد)
از دور دیدش ...
جلو رفت..
کیفشو برداشت و خواست بره ولی
با دیدنش که روی میز ولو شده بود دلش به رحم میومد..
کار درستی نبود همینجوری ولش کنه و بره..
جلو رفت و با زور دستشو کشید..
+بلند شو!
چشماشو باز کرد و با دیدن ا/ت بی حال خندید:
_عه.. تویی؟
پر قدرت تر دوتا دستشو کشید..
+گفتم بلند شو..! وای باورم نمیشه انقد مست کردی..
دستشو کشید و همین باعث شد که بره رو پاهاش و از پشت تو بغلش بیوفته..
(ساعتی قبل)
کلافه وسط اتاق ایستاده و سرشو بین دستاش حصار کرد..
+لعنتی.. پس کجاست؟!
با بلند شدن صدای گوشیش کلافه چشماشو بست و سرشو تکون داد و به تماس و وصل کرد..
+بفرمایید؟
_جونگ کوکم.. خاستم اطلاع بدم کیف پولتو تو ماشین جا گذاشتی..
+لطفا به یکی از نگهبانای دم در بده.. فعلا
_نه نمیشه.. باید به خودت بدمش..
+ اونقدرام چیز خاصی نیست که بخوایم همو ببینیم...
با به یاد اوردن محتوای داخل کیف پولش چشماش چهار تا شد..
+داخلشو ندیدی که نه؟!
_هنوز نه..
جیغ زد..
+بخدا اگه لاشو باز کنی زنده ات نمیزارم...
_خیل خب... بیا به آدرسی که میفرستم خودت بگیرش..
+تا نیم ساعت دیگه اونجام...
جایی که میرفت آشنا بود.. ولی الان اینا مهم نیست..
مهم اینه که داخل کیفو نگاه نکرده باشه!
...
با دیدن رستوران روبه روش شک شده چند لحظه ای ایستاد..
اینجا یکی از مکان هایی بود که تو گذشته خیلی باهاش خاطره داشت..
(ادامه اول پارت)
عصبی سعی کرد خودشو فاصله بده ولی دستای اون اسیرش کرده بود..
+چیکار میکنی دیوونه؟!
جونگ کوک سرشو به شونه اون تکیه میده و زمزمه میکنه..
_گفتی غریبه باشیم برای هم؟ پس یعنی تو الان غریبه ترین آشنای منی؟
از لحن غمگینش خشکش زد..
#Part22
(دوروز بعد)
از دور دیدش ...
جلو رفت..
کیفشو برداشت و خواست بره ولی
با دیدنش که روی میز ولو شده بود دلش به رحم میومد..
کار درستی نبود همینجوری ولش کنه و بره..
جلو رفت و با زور دستشو کشید..
+بلند شو!
چشماشو باز کرد و با دیدن ا/ت بی حال خندید:
_عه.. تویی؟
پر قدرت تر دوتا دستشو کشید..
+گفتم بلند شو..! وای باورم نمیشه انقد مست کردی..
دستشو کشید و همین باعث شد که بره رو پاهاش و از پشت تو بغلش بیوفته..
(ساعتی قبل)
کلافه وسط اتاق ایستاده و سرشو بین دستاش حصار کرد..
+لعنتی.. پس کجاست؟!
با بلند شدن صدای گوشیش کلافه چشماشو بست و سرشو تکون داد و به تماس و وصل کرد..
+بفرمایید؟
_جونگ کوکم.. خاستم اطلاع بدم کیف پولتو تو ماشین جا گذاشتی..
+لطفا به یکی از نگهبانای دم در بده.. فعلا
_نه نمیشه.. باید به خودت بدمش..
+ اونقدرام چیز خاصی نیست که بخوایم همو ببینیم...
با به یاد اوردن محتوای داخل کیف پولش چشماش چهار تا شد..
+داخلشو ندیدی که نه؟!
_هنوز نه..
جیغ زد..
+بخدا اگه لاشو باز کنی زنده ات نمیزارم...
_خیل خب... بیا به آدرسی که میفرستم خودت بگیرش..
+تا نیم ساعت دیگه اونجام...
جایی که میرفت آشنا بود.. ولی الان اینا مهم نیست..
مهم اینه که داخل کیفو نگاه نکرده باشه!
...
با دیدن رستوران روبه روش شک شده چند لحظه ای ایستاد..
اینجا یکی از مکان هایی بود که تو گذشته خیلی باهاش خاطره داشت..
(ادامه اول پارت)
عصبی سعی کرد خودشو فاصله بده ولی دستای اون اسیرش کرده بود..
+چیکار میکنی دیوونه؟!
جونگ کوک سرشو به شونه اون تکیه میده و زمزمه میکنه..
_گفتی غریبه باشیم برای هم؟ پس یعنی تو الان غریبه ترین آشنای منی؟
از لحن غمگینش خشکش زد..
۱.۹k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.