فیک تو فقط برای منی
فیک تو فقط برای منی
پارت : ۹
سرم با حرفای بچه ها گرم شده بود و کم کم داشتم اون سهون عوضی رو فراموش میکردم که یهو پیداش شد و دستمو گرفت و از وسط جمعیت کشوند بیرون با شتاب به بدن عضلانیش خوردم و وقتی سرمو بالا آوردم لبامو سریع و در عرض چند مین بوسید ... اما چرا هیچ کس جلوشو نگرفت؟ مگه این سهون کیه؟ چرا فقط دارن نگاه میکنن؟
چیزی که من همیشه توی زندگی یاد گرفتم اینکه هیج وقت ساکت نمونم من از اون دختر های ساکت و رو مخ که کلا راجبه بدبختی هاشون حرف میزنن و مظلوم و معصوم هستن نیستم حالا که کسی جلوش رو نگرفته خودم اینکارو میکنم محکم هُلش دادم عقب ... محکم به دیوار نزدیکمون برخورد کرد و آخی کوتاه گفت
سهون : آخ... فاک (زیر لب)
با حرص و عصبانیت رو به روش ایستادم و گفتم : اگه بار دیگه منو به زور ببوسی یا حتی دستمو بگیری ، قطعا به مدیر میگم !
سهون : جدی؟ ... واقعا فکر کردی بهش بگی چی میشه؟ میتونی بری بگی کسی جلوتو نگرفته، میتونی بری و ببینی چی میشه!
ا.ت : عه واقعا؟ توام اگه خیلی دوست داری اینکارو کنم میتونی امتحانم کنی!
ویو ا.ت :
فکر کردم با این حرفم از روش کم میشه و اینکارو نمیکنه ولی اون پررو تر از این حرفا بود آروم به قصد بوسیدن ام نزدیکم شد و سرشو آورد تا منو ببوسه موندم از این همه حقارت و پررویی همون جا خشکم زده بود که یهو صدای زنگ رو شنیدم
ا.ت : ایول(زیر لب)
تقریبا ۱ ساعت جین اومد سر کلاس و کلی راجبه چیزای متخلف اقتصادی حرف میزد این زنگ زنگ اقتصاد داشتیم و واقعا رو مخ بود بلاخره امروز تموم شد و به طرز عجیبی سهون زنگ های بعدی اصلا نیومد سمتم اما هم زمان با نیومدن اون هیچ کدوم از بچه ها نیومدن که موقع رفتن صدای یونا رو شنیدم ... پس برگشتم
یونا در حالی میدوید سمت ا.ت گفت : ا.ت ا.تتت !
ا.ت : یونا .. چی شده؟
یونا: ا.ت ... با بد کسی در افتادی !
ا.ت : من؟ با کی؟ سهون رو میگی؟
یونا : اوهوم ... ا.ت اون خیلی پارتیش کلفته !
ا.ت : چی میگی؟ پارتی؟
یونا : ا.ت گوش کن ... سهون آدم عادی ای نیس اون خیلییی خطرناکه ... مراقب خودت باش !
ا.ت : یونا چرت نگو ، باشه؟
یونا با چهره ی شرمنده ای گفت : ا.ت ... من نمیتونم باهات دوست بمونم ... من ازش میترسم..فقط بهت هشدار دادم ، خدافظ ا.ت!
ا.ت : برو ... فکر نکنم هنوز دوستم حسابت کرده باشم تا بخوام بگم دیگه دوستم نیستی!
یونا : ببخشید ا.ت ، خدافظ( بغض)
ا.ت : به سلامت ..
توی راه خونه بودم و داشتم به حرفای یونا و رفتار عجیب بچه ها فکر میکردم تقریبا یونا راست میگفت سهون عجیب و غیر عادی بود اون از امروز که بچه ها جرئت نمیکردن جلوشو بگیرن اون از اینکه گفتم به مدیر میگم و نترسید و اونم از همون پرواز که توش دستمو گرفته بود و به طرز عجیبی کل جمعیت رو قانع کرده بود که دوست پسرمه!
حتی مهماندار هم قبولش داشت ...
پارت : ۹
سرم با حرفای بچه ها گرم شده بود و کم کم داشتم اون سهون عوضی رو فراموش میکردم که یهو پیداش شد و دستمو گرفت و از وسط جمعیت کشوند بیرون با شتاب به بدن عضلانیش خوردم و وقتی سرمو بالا آوردم لبامو سریع و در عرض چند مین بوسید ... اما چرا هیچ کس جلوشو نگرفت؟ مگه این سهون کیه؟ چرا فقط دارن نگاه میکنن؟
چیزی که من همیشه توی زندگی یاد گرفتم اینکه هیج وقت ساکت نمونم من از اون دختر های ساکت و رو مخ که کلا راجبه بدبختی هاشون حرف میزنن و مظلوم و معصوم هستن نیستم حالا که کسی جلوش رو نگرفته خودم اینکارو میکنم محکم هُلش دادم عقب ... محکم به دیوار نزدیکمون برخورد کرد و آخی کوتاه گفت
سهون : آخ... فاک (زیر لب)
با حرص و عصبانیت رو به روش ایستادم و گفتم : اگه بار دیگه منو به زور ببوسی یا حتی دستمو بگیری ، قطعا به مدیر میگم !
سهون : جدی؟ ... واقعا فکر کردی بهش بگی چی میشه؟ میتونی بری بگی کسی جلوتو نگرفته، میتونی بری و ببینی چی میشه!
ا.ت : عه واقعا؟ توام اگه خیلی دوست داری اینکارو کنم میتونی امتحانم کنی!
ویو ا.ت :
فکر کردم با این حرفم از روش کم میشه و اینکارو نمیکنه ولی اون پررو تر از این حرفا بود آروم به قصد بوسیدن ام نزدیکم شد و سرشو آورد تا منو ببوسه موندم از این همه حقارت و پررویی همون جا خشکم زده بود که یهو صدای زنگ رو شنیدم
ا.ت : ایول(زیر لب)
تقریبا ۱ ساعت جین اومد سر کلاس و کلی راجبه چیزای متخلف اقتصادی حرف میزد این زنگ زنگ اقتصاد داشتیم و واقعا رو مخ بود بلاخره امروز تموم شد و به طرز عجیبی سهون زنگ های بعدی اصلا نیومد سمتم اما هم زمان با نیومدن اون هیچ کدوم از بچه ها نیومدن که موقع رفتن صدای یونا رو شنیدم ... پس برگشتم
یونا در حالی میدوید سمت ا.ت گفت : ا.ت ا.تتت !
ا.ت : یونا .. چی شده؟
یونا: ا.ت ... با بد کسی در افتادی !
ا.ت : من؟ با کی؟ سهون رو میگی؟
یونا : اوهوم ... ا.ت اون خیلی پارتیش کلفته !
ا.ت : چی میگی؟ پارتی؟
یونا : ا.ت گوش کن ... سهون آدم عادی ای نیس اون خیلییی خطرناکه ... مراقب خودت باش !
ا.ت : یونا چرت نگو ، باشه؟
یونا با چهره ی شرمنده ای گفت : ا.ت ... من نمیتونم باهات دوست بمونم ... من ازش میترسم..فقط بهت هشدار دادم ، خدافظ ا.ت!
ا.ت : برو ... فکر نکنم هنوز دوستم حسابت کرده باشم تا بخوام بگم دیگه دوستم نیستی!
یونا : ببخشید ا.ت ، خدافظ( بغض)
ا.ت : به سلامت ..
توی راه خونه بودم و داشتم به حرفای یونا و رفتار عجیب بچه ها فکر میکردم تقریبا یونا راست میگفت سهون عجیب و غیر عادی بود اون از امروز که بچه ها جرئت نمیکردن جلوشو بگیرن اون از اینکه گفتم به مدیر میگم و نترسید و اونم از همون پرواز که توش دستمو گرفته بود و به طرز عجیبی کل جمعیت رو قانع کرده بود که دوست پسرمه!
حتی مهماندار هم قبولش داشت ...
۶.۰k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.