بچه که بودم داییم بهم دوچرخه سواری یاد داد

بچه که بودم داییم بهم دوچرخه سواری یاد داد ..
روششم اینجوری بود که اولش پشت دوچرخه رو می گرفت ,
بعد کم کم بدون اینکه بفهمم ولم می کرد
و منم برنمی گشتم پشتم رو نگاه کنم ...
چون می ترسیدم ببینم داییم نیست
و کنترلم رو از دست بدم و بیفتم زمین،
به راهم ادامه می دادم و اتفاقا خوبم می رفتم۰

از وقتی یادمه تو زندگیم هم،
پشت سرم رو نگاه نکردم،
چون می ترسم برگردم ببینم پشتم خالیه
و کنترلم و از دست بدم و بیفتم ...!

گاهی یادم میره کسی که باید باشه نه پشت سرمه، نه جلوی رومه، نه پایین پامه، نه بالا سرم!
کسی که باید باشه، خودمم نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه، حتی اگه قرار باشه بیفتم.

#پریسا_سلطانی
دیدگاه ها (۱)

یک روز می آیی که من دیگردچارت نیستماز صبر ویرانم ولی چشم انت...

یه هم اتاقی داشتم که همیشه ساعت دوازده شب به بعد میزد بیرون ...

این آدم ها با فاصله خوبنددرست چند قدمی که نزدیکشان شویبه خود...

ده صبح رو دوست نداشتم ...عقربه های ساعت که به زاویه ی شصت در...

دختر سایه

برادرای هایتانی پارت ۸

مآفیآی قرمز من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط