رمان گناهکار قسمت پنجم
رمان گناهکار قسمت پنجم
یه مدت خونه ی اون بودم و مثل یه برادر هوامو داشت..
دوست داشتم بدونم بابام و نیما الان کجان؟..فهمیدن من خونه نیستم یا نه؟..
دست به دامن ِ فرهاد شدم و اونم رفت جلوی خونمون که امارش و در بیاره..و تا وقتی که برگشت دلم مثل سیر و سرکه می جوشید..
وقتی اومد چهره ش درهم بود..و با صدایی لرزون بهم گفت که بابام در اثر مصرف بیش از حد مواد همون شب تموم کرده و جالبیش اینجا بود که تو خونه تنها بوده..و کسی هم شایان رو ندیده……. بازم به عزا نشستم و اینبار واسه بابام..بماند که چقدر اذیت شدم و چه شب ها که کابوس می دیدم و فرهاد دلداریم می داد..
اونم کسی رو نداشت..نسبتش با من این می شد که پسر دایی مادرم بود و پدر و مادرش رو تو یه تصادف از دست داده بود..ولی یه جوونه فهمیده و با شعور بود..همه چیز داشت..رفاه و ارامش..چهره ی جذاب و خصوصیات اخلاقی خوب و ایده ال..
ولی با این حال تنها بود.. و خودش می گفت «به این تنهایی اُنس گرفته»..
می گفت« تو که اینجا باشی تنهایی جرات نمی کنه قدم جلو بذاره و خلوتمو پرکنه»..
بهش می گفتم : با این حرفت یعنی من برم که به اُنس و دلبستگیت برسی؟..
می خندید و نگام می کرد..می گفت «نه دختر خوب این چه حرفیه که می زنی؟..من اینجوری خوشحال ترم..تا الان تنهایی رو تو خلوتم راه می دادم از الان به بعد نه»..
می گفتم : واسه اینکه من ناراحت نشم که اینو نمیگی؟..
با خنده می گفت «نه مطمئن باش..تو هم بری باز یه کاری می کنم که تنها نباشم»..
و من هم همراه خودش می خندیدم..
فرهاد که کنارم بود لبخند به لبم می اومد.. و یه دنیا ازش ممنونم که منو به خودم برگردوند و با گذشت زمان و با کمک اون تونستم بشم همون دلارامی که فرهاد دلی خانمی صداش می زد و می گفت «بخند تا دنیا هم به روت بخنده..گریه کنی هوای دل ِ این دنیا هم می گیره و بارونی میشه..اونوقت یه دنیا رو سیل می بره ..اینو می خوای دلی خانمی؟»..
و من با خنده می گفتم «نه»..
از برادرم نیما خبر نداشتم..چند جا رو با فرهاد دنبالش گشتم ولی انگار اب شده بود رفته بود تو زمین..
به پلیس خبر دادم..در مورد شایان هم گفتم ولی نتیجه ای نداشت..هر بار به در بسته می خوردم..
تا اینکه گفتن یه سری جوونه الکلی شبونه تو جاده ی شمال تصادف می کنن و میرن ته دره..
و وقتی به پزشکی قانونی مراجعه کردیم من یکی از دوستاش رو طبق مشخصاتی که بهم داده بودن شناختم ظاهرا اون راننده بوده.. و بعد هم مشخصات برادرم نیما رو شناسایی کردم..همه شون مرده بودن که برادر منم جزوشون بود..
همون موقع دیگه طاقت نیاوردم و به خاطر این همه فشار که روم بود از حال رفتم که در اخرین لحظه خودمو تو بغل فرهاد دیدم..و این هم سومین اتفاق ِ شوم توی زندگی من بود..
چقدر بدبخت بودم..
همه ی اینا رو از چشم پدرم می دیدم..با اینکه مرده بود ولی اون بود که باعث این همه بدبختی شد..اون بود که نتونست مسئولیت پذیر باشه و خانواده ش رو به طرف فلاکت و بیچارگی سوق داد..پدر..کسی که الان چیزی جز اه ِ حسرت و اشک ِ دل شکستگی برام به جای نذاشته..
پدرم مقصر بود..اون مقصره این همه بلایی ِ که به سرمون اومد..
چه مادرم که از غصه ی کارای بابام دق کرد و مرد..
چه از برادرم که به خاطر بی توجهی های پدرم و نبودن ارامش و گرما تو خونواده به اون روز افتاد..
و اون هم از خودش که به بدترین شکل ممکن زندگیش و نابود کرد..
و.. این هم از من……….
که اواره شده بودم و بی خانمان..بازم هزار بار خداروشکر می کردم که فرهاد بود..می تونستم بگم هنوزم بی کس نشدم..
فرهاد اصرار داشت خونه ش بمونم ولی مگه می شد؟..نگاهه همسایه ها..مردم تو کوچه و بازار..هر کی فرهاد و می شناخت منو هم شناخته بود..
یه دختر که تو خونه ی یه پسر جوون و مجرد داره زندگی می کنه..اصلا صورت ِ خوشی نداشت..با اینکه فرهاد سعی داشت این افکار رو از تو ذهنم دور کنه و بگه بی خیال باشم ولی نمی تونستم..
برای همین رفتم دنبال کار..ولی کار کجا بود؟..منی که دیپلمم و به زور گرفتم..
انقدر معلما به خاطر مرگ مادر و پدرم بهم ارفاق کرده بودن که تونستم مدرک دیپلمم و بگیرم..
خداییش اینم معجزه بود..وگرنه هیچ جوری نمی شد..چون درسم خوب بود نمی خواستن تلاشم بی نتیجه بمونه..واسه همین کمکم می کردن..
برای کار یه اطلاعیه نظرم و جلب کرد..به یه پرستار برای مراقبت از یه پیرمرد ۶۰ ساله نیاز داشتن..و اون پیرمرد همین بهمن منصوری بود..
فرهاد مخالف بود..ولی این زندگی من بود و خودم باید از نو می ساختمش..اون هم با تلاش و زحمت خودم..
خلاصه تونستم اونجا مشغول بشم و خوبیش به این بود که اون پیرمرد تنها زندگی می کرد و بچه هاش ازش دور بودن..
به خاطره اینکه تو شغلم بمونم رفتم چند دوره اموزش ِ نکات ِکلیدی تو زمینه ی پرستاری رو دیدم..
مثل تزریقات و گرفتن فشار خون و یادگیری
یه مدت خونه ی اون بودم و مثل یه برادر هوامو داشت..
دوست داشتم بدونم بابام و نیما الان کجان؟..فهمیدن من خونه نیستم یا نه؟..
دست به دامن ِ فرهاد شدم و اونم رفت جلوی خونمون که امارش و در بیاره..و تا وقتی که برگشت دلم مثل سیر و سرکه می جوشید..
وقتی اومد چهره ش درهم بود..و با صدایی لرزون بهم گفت که بابام در اثر مصرف بیش از حد مواد همون شب تموم کرده و جالبیش اینجا بود که تو خونه تنها بوده..و کسی هم شایان رو ندیده……. بازم به عزا نشستم و اینبار واسه بابام..بماند که چقدر اذیت شدم و چه شب ها که کابوس می دیدم و فرهاد دلداریم می داد..
اونم کسی رو نداشت..نسبتش با من این می شد که پسر دایی مادرم بود و پدر و مادرش رو تو یه تصادف از دست داده بود..ولی یه جوونه فهمیده و با شعور بود..همه چیز داشت..رفاه و ارامش..چهره ی جذاب و خصوصیات اخلاقی خوب و ایده ال..
ولی با این حال تنها بود.. و خودش می گفت «به این تنهایی اُنس گرفته»..
می گفت« تو که اینجا باشی تنهایی جرات نمی کنه قدم جلو بذاره و خلوتمو پرکنه»..
بهش می گفتم : با این حرفت یعنی من برم که به اُنس و دلبستگیت برسی؟..
می خندید و نگام می کرد..می گفت «نه دختر خوب این چه حرفیه که می زنی؟..من اینجوری خوشحال ترم..تا الان تنهایی رو تو خلوتم راه می دادم از الان به بعد نه»..
می گفتم : واسه اینکه من ناراحت نشم که اینو نمیگی؟..
با خنده می گفت «نه مطمئن باش..تو هم بری باز یه کاری می کنم که تنها نباشم»..
و من هم همراه خودش می خندیدم..
فرهاد که کنارم بود لبخند به لبم می اومد.. و یه دنیا ازش ممنونم که منو به خودم برگردوند و با گذشت زمان و با کمک اون تونستم بشم همون دلارامی که فرهاد دلی خانمی صداش می زد و می گفت «بخند تا دنیا هم به روت بخنده..گریه کنی هوای دل ِ این دنیا هم می گیره و بارونی میشه..اونوقت یه دنیا رو سیل می بره ..اینو می خوای دلی خانمی؟»..
و من با خنده می گفتم «نه»..
از برادرم نیما خبر نداشتم..چند جا رو با فرهاد دنبالش گشتم ولی انگار اب شده بود رفته بود تو زمین..
به پلیس خبر دادم..در مورد شایان هم گفتم ولی نتیجه ای نداشت..هر بار به در بسته می خوردم..
تا اینکه گفتن یه سری جوونه الکلی شبونه تو جاده ی شمال تصادف می کنن و میرن ته دره..
و وقتی به پزشکی قانونی مراجعه کردیم من یکی از دوستاش رو طبق مشخصاتی که بهم داده بودن شناختم ظاهرا اون راننده بوده.. و بعد هم مشخصات برادرم نیما رو شناسایی کردم..همه شون مرده بودن که برادر منم جزوشون بود..
همون موقع دیگه طاقت نیاوردم و به خاطر این همه فشار که روم بود از حال رفتم که در اخرین لحظه خودمو تو بغل فرهاد دیدم..و این هم سومین اتفاق ِ شوم توی زندگی من بود..
چقدر بدبخت بودم..
همه ی اینا رو از چشم پدرم می دیدم..با اینکه مرده بود ولی اون بود که باعث این همه بدبختی شد..اون بود که نتونست مسئولیت پذیر باشه و خانواده ش رو به طرف فلاکت و بیچارگی سوق داد..پدر..کسی که الان چیزی جز اه ِ حسرت و اشک ِ دل شکستگی برام به جای نذاشته..
پدرم مقصر بود..اون مقصره این همه بلایی ِ که به سرمون اومد..
چه مادرم که از غصه ی کارای بابام دق کرد و مرد..
چه از برادرم که به خاطر بی توجهی های پدرم و نبودن ارامش و گرما تو خونواده به اون روز افتاد..
و اون هم از خودش که به بدترین شکل ممکن زندگیش و نابود کرد..
و.. این هم از من……….
که اواره شده بودم و بی خانمان..بازم هزار بار خداروشکر می کردم که فرهاد بود..می تونستم بگم هنوزم بی کس نشدم..
فرهاد اصرار داشت خونه ش بمونم ولی مگه می شد؟..نگاهه همسایه ها..مردم تو کوچه و بازار..هر کی فرهاد و می شناخت منو هم شناخته بود..
یه دختر که تو خونه ی یه پسر جوون و مجرد داره زندگی می کنه..اصلا صورت ِ خوشی نداشت..با اینکه فرهاد سعی داشت این افکار رو از تو ذهنم دور کنه و بگه بی خیال باشم ولی نمی تونستم..
برای همین رفتم دنبال کار..ولی کار کجا بود؟..منی که دیپلمم و به زور گرفتم..
انقدر معلما به خاطر مرگ مادر و پدرم بهم ارفاق کرده بودن که تونستم مدرک دیپلمم و بگیرم..
خداییش اینم معجزه بود..وگرنه هیچ جوری نمی شد..چون درسم خوب بود نمی خواستن تلاشم بی نتیجه بمونه..واسه همین کمکم می کردن..
برای کار یه اطلاعیه نظرم و جلب کرد..به یه پرستار برای مراقبت از یه پیرمرد ۶۰ ساله نیاز داشتن..و اون پیرمرد همین بهمن منصوری بود..
فرهاد مخالف بود..ولی این زندگی من بود و خودم باید از نو می ساختمش..اون هم با تلاش و زحمت خودم..
خلاصه تونستم اونجا مشغول بشم و خوبیش به این بود که اون پیرمرد تنها زندگی می کرد و بچه هاش ازش دور بودن..
به خاطره اینکه تو شغلم بمونم رفتم چند دوره اموزش ِ نکات ِکلیدی تو زمینه ی پرستاری رو دیدم..
مثل تزریقات و گرفتن فشار خون و یادگیری
۳۳۴.۰k
۲۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.