****************************************************
****************************************************
رمان گناهکار قسمت سوم
از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..
تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..
از همونجا گفتم: بله!!..
صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت………….. –همون لباسی که برات اوردم و بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..
نفسمو محکم دادم بیرون..
-باشه ..
دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت “بگو چشم” ..
چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست از سرام برداره..ولی وقتی به چیزی بند می کرد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..
نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور و برداشتم..فوق العاده بود..یه لباس مجلسی و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..
این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..
ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..
ولی فقط ای کاش بود همین..اگه عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..
لباس و از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..
قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..
یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری بهم نظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..
ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..
بازم شک داشتم..خب اگه حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..
دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..
ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم و ازادانه روی شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام و بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..
مانتوم و روی لباس پوشیدم ..شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم و هم انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..
کفشای مشکی پاشنه بلندم و پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای و قرمز بودند..
کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب و گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..
توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..
شونه م و انداختم بالا و دنبالش رفتم..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت و بعدم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم و باید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..
وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگه نگاه های بده مردای ب*و*ل*ه*و*س رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..
به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..
**************************
جلوی ساختمون ترمز کرد..
–چرا نقابت و نزدی؟!..
-حتما باید بزنم؟!..
–اجباره..زود باش..
به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..
پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش فهمیدم یکی از خدمه های همین خونه ست سوئیچ و ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..
با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگه بابامم منو می دید عمرا نمی شناخت..
باز یادش
رمان گناهکار قسمت سوم
از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..
تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..
از همونجا گفتم: بله!!..
صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت………….. –همون لباسی که برات اوردم و بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..
نفسمو محکم دادم بیرون..
-باشه ..
دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت “بگو چشم” ..
چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست از سرام برداره..ولی وقتی به چیزی بند می کرد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..
نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور و برداشتم..فوق العاده بود..یه لباس مجلسی و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..
این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..
ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..
ولی فقط ای کاش بود همین..اگه عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..
لباس و از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..
قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..
یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری بهم نظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..
ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..
بازم شک داشتم..خب اگه حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..
دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..
ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم و ازادانه روی شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام و بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..
مانتوم و روی لباس پوشیدم ..شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم و هم انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..
کفشای مشکی پاشنه بلندم و پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای و قرمز بودند..
کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب و گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..
توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..
شونه م و انداختم بالا و دنبالش رفتم..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت و بعدم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم و باید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..
وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگه نگاه های بده مردای ب*و*ل*ه*و*س رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..
به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..
**************************
جلوی ساختمون ترمز کرد..
–چرا نقابت و نزدی؟!..
-حتما باید بزنم؟!..
–اجباره..زود باش..
به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..
پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش فهمیدم یکی از خدمه های همین خونه ست سوئیچ و ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..
با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگه بابامم منو می دید عمرا نمی شناخت..
باز یادش
۶۸۵.۳k
۲۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.